#یادگاری_سرخ_پارت_144

پس کجاس این؟

نمیخواستم با این لباس جلوی اسیه وحاج رضارژه برم.با اینکه بهشون گفته بدم تا اگه یه وقت دیدن منو تعجب نکنن.

تمام خونه رو گشتم ولی خبری نبود.نگاهی به اتاق هومن انداختم که دیدم نیس.پس هومن کجاس؟

از پنجره بیرون دیدم.تو ب*غ*ل اسیه بود و درحالی که خواب بود داشت به سوییت اونا منتقل میشد.

ای بابا.اینجا چه خبره.وقتی از تو خونه مطمئن شدم سمت ساحل رفتم.

از داماد که خبری نیس حداقل خودمون یه صفایی ببریم از این اب و هوا.

هوا گرگ و میش بود.با این وجود موندم وخواستم کمی ل*ذ*ت ببرم.از پشت صدایی شنییدم:

بهم گفتن یه فرشته داره لب دریا قدم میزنه.گفتم بده همراهیش نکنم.

به شپتم نگاه کردم که پوریا رو دیدم.کتش رو از تنش دراورده بود.استین پیراهنشو تا نزدیکای ارنجش بالا زده بود.دستاش تو جیبش بود و به سمتم میومد.

با اخمی گفتم:باید عروستو تنها بذاری؟کو دسته گلت؟

با خنده گفت:یه گل به این زیبایی روبه رومه.دیگه چه نیازی به گله عزیزم.

داشت هر لحظه بهم نزدیک تر میشد.میدونستم که دیگه مهار کردنش سخته.قبلا میتونستم با بهانه های مختلف منصرفش کنم ولی الان اون محرم من بود و نمیشد اینو نادیده گرفت

.سر به زیر شده بودم. به خودم اومدم که دیدم داره با دستش چونمو بالا میاره.

نگام تو نگاش گره خورد.چلچراغی تو چشماش روشن شده بود.

با صدای ارومی گفت:فرشته شدی عزیزم.زیباتر از اون چیزی که فکر میکردم.





به ارومی می ب*و*سید منو.اینبار منم همراهیش کردم.با تمام وجود دوسش داشتم.اون الان تکیه گاهی برای من و هومن بود.تکیه گاهی که یه عمر میشد با خیالی اسوده با عشقش سر کرد.

romangram.com | @romangram_com