#ویلای_نفرین_شده_پارت_69
به ويلا كه رسيدند شايانوپرهامو اميد زودتر از بقيه رسيده بودند
بعد از مستقر شدن دخترها در خانه ي جديدشون همگي توي پذيرايي نشسته بودند كه شايان گفت=
-فكر كنم چند جلسه از دانشگاه رو عقب افتاديم فردا ديگه حتما بايد بريم دانشگاه وگرنه اين ترمو افتاديم
اميد در تاييد حرف شايان گفت =اره فردا ساعت 8 كلاس داريم اماده باشيد ميرسونيمتون
نيلوفر گفت=نه نميخواد ما خودمون ميريم
حسين با اخم گفت=انتظار ندارين كه بزاريم سه تا دختر تنها برن دانشگاه ؟
نيلوفر بلند شد و گفت =بااجازه من ميرم بخوابم
وشب بخيري به همه گفت و به سمت اتاق ها كه طبقه ي بالا بود رفت وارد اتاق شد و شالش رو از سرش برداشت و كش موهاشو باز كرد جلوي ميز ارايشش نشست و به خودش نگاه كرد زير چشمان نسكافه ايش گود افتاده بود و اندام كشيدش لاغر تر شده بود موبايلشو از روي ميز برداشت و شماره ي خونشون رو گرفت چقد دلش براي صداي خانواده اش تنگ شده بود بعد از چند بوق صداي پر هيجان برادرش رو شنيد و لبخندي زد
سعيد(برادر نيلوفر) =وايييي نيلو خودتي ؟ خوبي خواهري دلم برات تنگ شده بود نامرد چرا زنگ نميزني
با همان لبخند گفت=عزيزم اروم اروم چته اخه اره خودمم منم دلم برات تنگ بود عشق اجي بعدم ببخش سرم گرم درساست وقت نميكنم
و با خودش گفت با اين اتفاقات به كل خانواداش را فراموش كرده بود
بعد از برادرش با مادرش هم حرف زد وقتي صداي گرم پدرش رو شنيد به ياد اورد چقد دلش براي تكيه گاه زندگيش تنگ شده با بغض گفت=بابا
پدرش با صدايي گرفته گفت= جان دل بابا خوبي عزيزم ؟
خواست جواب پدرش رو بده كه نگاهش به ايينه افتاد درست پشت سرش دختري با صورتي وحشتناك ايستاده بود نيلوفر جلوي دهانش را گرفت و سريع تلفن را قطع كرد دوباره به ايينه نگاه كرد دختر سرش را به گوش نيلوفر نزديك كرد نيلو از ترس به خودش ميلرزيد انگار چيزي توي گلوش مانع از اين ميشد كه داد بزند و كمك بخواهد دختر دست روي بازوي نيلوفر گذاشت و محل تماس دست دختر بابازويش چنان دردي گرفت كه انگار پوستش را جداميكردندبي اختيار فريادي گوش خراش كشيد اماانگار صدا از گلوييش خارج نميشد انگار لال شده بود با وحشت بيشتري به عقب برگشت اما دختر نبود با ترس بلند شد و به سمت در رفت با تمام قدرتش به در ميكوبيد و كمك ميخواست بي اختيار فرياد كشيد و اسم اميد رو صدا كرد اما تلاشش بي فايده بود هيچ صدايي از گلويش خارج نميشد صداي باز و بسته شدن پنجره كه به گوشش رسيد از حركت ايستاد براي برگشتن دودل بود ميترسيد اينبار هم اون دختر رو ببينه اما تمام جراتش را جمع كرد و به عقب برگشت با ديدن صحنه ي روبهرويش با صداي بلندي گريه كرد و از ته دل از خدا كمك خواست روي زانو هايش روي زمين افتاد از گوشه ي اتاق دختر به سمت نيلوفر مي اومد نيلو انگار فلج شده بود و كنترلي روي حركاتش نداشت
دختر به نيلوفر رسيده بود دستان سياهش را به سمت گردن نيلوفر دراز كرد و گردنش را فشرد
romangram.com | @romangram_com