#ویلای_نفرین_شده_پارت_68

بهار باگريه خودش رو تو اغوش نيلو انداخت و نازي هم با ناراحتي سرش را پايين انداخت

پسرها كه ديگه كلافه شده بودند رو به دخترا گفتند =بريم ؟؟

نيلوفر=چند دقيقه وايستيد تا وسايلمون رو جمع كنيم

بعد دست نازي و بهار رو كشيد به سمت اتاق خوابشون باران خودش رو روي نزديك ترين مبل پرت كرد و سرش رو بين دستاش گرفت پرهام باناراحتي به سمت باران رفت و جلوش زانو زد بامهربوني گفت=باران چرا لج ميكني؟ بيا بامابريم باشه ؟؟

باران سرش رو به سمت سقف گرفت و گفت =نميتونم نميتونم درسا رو تنها بزارم

و قطره اشكي از چشمش سرازير شد پرهام با ديدن اشك باران عصبي شد و تقريبا فرياد كشيد=يعني چي نميتونم يبارم بگو ميتونم درسا خودش وقتي ببينه تنهاست بامامياد

باران حصابي ترسيده بود اما به روي خودش نياورد و گفت=نخيرم تو درسا رو نميشناسي خيلي مغروره عمرا بياد اصلا چيكار ما دارين شما بريد خوش باشيد ماهم اينجا يه فكري ميكنيم

پرهام باچشماني به خون نشسته به باران نگاه ميكرد كه شايان بازوي پرهامو گرفت و گفت=

داداش بيا بريم

بعد از اينكه دخترها از اتاق بيرون اومدند همراه پسر ها به سمت ماشين رفتن و از ويلا خارج شدندوقتي در ويلا بسته شد بغض باران تركيد و به سمت درسا رفتو در اغوش هميديگر گريه كردند

محمد رضا و حسين جلوي ماشين نشستن و دخترا هم پشت اميدو شايانو پرهام هم با باتاكسي

نازي با چشمايي اشكي رو به نيلو گفت=

-درسا اخلاقش خيلي بد شده نميدونم داره چيكار ميكنه مثلا فكر كرده خيلي شجاعه از اين اخلاقش بدم مياد

محمد رضا از ايينه به نازي نگاه ميكرد كه ناگهان نگاه هردوشون در هم قفل شد و حسي جديد و شيرين در هردوي انها به وجود اومد حسي كه شايد هنوز اسمي براش نداشتن

نيلوفر با شيطنت رو به محمدرضاگفت= اقاي رضايي مارو كشتن نديد ؟

محمد رضا با خجالت گفت=هان؟نه حواسم هست نگران نباشيد

romangram.com | @romangram_com