#طلسم_ابدی_(جلد_دوم)_پارت_83

ناگهان صدای غرش خفیفی از میان بوته های خیس جنگل هر چهار نفر را متوجه خود کرد...ایان به محض شنیدن صدا برای کیت سپر شد و جیک شاخه ی قطور درختی را که مانند خنجری تیز خراشیده شده بود از جیبش بیرون آورد....دو نقطه ی زرد رنگ نورانی از میان علف ها نمایان شد...و سپس گرگینه وحشی از داخل آن بیرون پرید....دهان کف کرده و دندان های سرخش را به ایان و کیت نشان داد و بطرف ایان حمله ور شد،کیت سنگی برداشت و با تمام قدرت به سر گرگ کوبید....جیک فریاد زد:

_چیکار میکنی؟؟؟

گرگینه به طرف کیت رفت...نفس های کیت در هوای یخ زده ی جنگل چون تار عنکبوت نقش میبست.. ایان با عصبانیت به کیت خیره شد:

_چیکار کردی کیت؟!!!فرار کن!از اینجا برو!

گرگ با قدم های آرام و شمرده و غرش های خفیف به کیت نزدیک میشد...ایان با فاصله ی زیادی از کیت ایستاده بود و حالت تدافعی اش را حفظ کرده بود.این برای جیک فرصت خوبی بود که.....

صدای فریاد جیک به هوا برخاست و حیوان درنده با زوزه ای درد آلود روی زمین افتاد....

ناگهان تمام عضله ها و موها ناپدید شد.....بدن لاغر و انسانی اریک بدون هیچ پوششی روی علف های خیس جنگل افتاده بود....خنجر چوبی در سینه اش خوابیده بود و خون سرخ رنگی که از قلبش بیرون می آمد کف سبز جنگل را تیره کرده بود....

کیت با دیدن آن صحنه به لرزه افتاد....باورش نمیشد! استلا!!! او برادر استلا بود!!! سرش را با ناباوری تکان دادو به جیک خیره شد....جیک از پشیمانی و یاس به خود میپیچید....برای نجات جان کیت این کار را کرده بود ولی میدانست که کیت بخاطر اینکار هرگز او را نمیبخشد....

جیک به او نزدیک شد و آرام نامش را صدا زد:


romangram.com | @romangram_com