#طلسم_شدگان_پارت_78

- سی دی کو ؟

به قیافه مبهوت و گرفته ش نگاهی کردم و سی دی رو مقابلش قرار دادم ، بلافاصله سی دی رو ازم گرفت و داخل لبتاپش گذاشت ، بعد از کمی مکث و دقت نظر در حالیکه پستش رو زیز چانه ش قرار داده بود به حرف اومد :

-عجبیه با اطلاعات منم یکی نیست ، حتی با اطلاعات ثبت شده تو دفتر بایگانی مغایرت داره .

-احتمالاً یکی اطلاعات و تغییر داده .

-خیلی وقته خودمم شک کردم ، اما اخه کی وچرا ؟

-خب میشه همه ی اطلاعات و باهم مقایسه کرد ببینید که این وسط منافع بیشتری نصیبش شده .

-به این اسونی که نیست .

-کمی وقت گیره اما میشه ، میتونید از بقیه کمک بگیرید .

-اگه امروز من اینجام واسه اینه به خیلیا شک دارم پس فعلا نمیتونم رو کمک کسی حساب کنم .

تلخ خندی زد : الان تنها کسی که انگار نیتش درسته تو یی، چون این اطلاعات میگه اوضاع کارخونه خیلی م بد نیست ...

کمی مکث کرد و سرش رو بالا اورد به صورتم خیره شد : کمک می کنی ؟

دستهام تو دستهای گرم خاله قفل شدند، اروم و نوازشگرانه لمسشون کرد حس ارامشی داشت این نوازشها ، نگاهش رو صورتم چرخید ، لبخند روی لباش جون گرفت یکی از دستاشو جدا کرد و رو صورتم کشید و کنارچونه م توقف کرد: یاسی بیشتر از تو به مامانت شباهت داره ، به نظرم تو بیشتر شبیه پدرتی

زیر لب زمزمه کرد : ایشالا که بختتون مثل اون نباشه .

گوشهام تیز شد با شنیدن این حرف از زبان خاله ، چشم دوختم به لباش تا بیشتر حرف بزنه اما در سکوت رو ازم گرفت و چشم دوخت به روبه رو ، شاید قانون داشت حرف زدن با خاله ، یه قانون نوبتی و لابد حالا نوبت من بود :

-خاله ... خاله شما با بابا فرق دارید ...چی شد که ...

سرش کاملاً به سمتم چرخید و دستامو دوباره در دست گرفت و باز نرم نوازش کرد : بذار من حرف بزنم .

-پدرت میگفت نامزد داری ، پسر قدسی ...

عمیق به چشمام زل زد : دلم میخواد بدونم چه حسی داری بهش ، نمیدونم چرا فکر میکنم مثل مادرت داری ... راستش سنخیتی بین شما دوتا نمیبینم همون طور که سنخیتی بین باباتو مادرت ندیدم ، بذار بهت بگم اون موقع بابات راننده ی کارخونه بود و البته دوست حبیب ، حبیب بود که واسطه شد بابات تو کارخونه ی یزدان مهر مشغول به کار بشه ، بابات چند باری به خونمون اومد و شهلا رو دید چند باری هم رفتیم بیرون و به دعوت حبیب باباتم همراهمون شد ، بابات جوون بود و اقا منش ، رفتار مودبانه ای داشت و سربه زیر رفتار میکرد اما بعداً فهمیدیم خیلی ام سربه زیر نبوده و چشمش مادرتو گرفته

لبخندی رو لبهای خاله از تعریف گذشته نقش بسته بود : منو مینا وقتی از علاقه ی بابات فهمیدیم شروع کردیم به سر به سر گذاشتن شهلا اما برخلاف انتظار ما شهلا بهش برخورد و گفت گناه داره ادب شهلا و حس ترحمش ، به بابات جرات داد خواستگاریشو رسمی کنه بعد از خواستگاری رسمی بابات شهلا جواب مثبت داد ، پدر و مادرمم زیاد اهل مخالفت نبودن یه خانواده ی سنتی با و ضعیت مالی معمولی از دید اونا تنها تفاوت ما تو شهر نشینی و روستا نشینی بودکه اهمیت چندانی نداشت ، اما من سعی داشتم چشم و گوش مادرتو باز کنم و چشم و گوش مادرت باز نشد تا بعد از عقد تازه اون زمان بود که فهمید تنها و تنها از سر ترحم و دلسوزی به بابات جواب مثبت داده و هیچ علاقه ای بهش نداره ، حتی خواست جدا شه که پدر و مادرم شدیداً باهاش مخالفت کردن اون دلخور رفت تو خونه شوهر و دلخور موند هیچ وقت نفهمیدم بعد از ازدواج چی تو سرش میگذشت اما بعد از بارداریش اروم شد و با مرگ بچه ش باز هم بنای ناسازگاری گذاشت به زمین و زمان شک داشت به هرکسی تهمت میزد

romangram.com | @romangram_com