#طلسم_شدگان_پارت_77


دست بردم به سمت دستگیره ی در : منتظر تماسم باش .

برنگشتم که ببینم امید تو چه حالیه بلافاصله به داخل کارخونه رفتم و نگاهی به ساعتم انداختم ، هنوز یازده بود ، معلوم نبود این جلسه قراره چقدر طول بکشه ؟ عجیب بود که حتی بخش تولید رو هم تعطیل کرده بودن! عجیب تر از حتی دورغ بهاره ، هنوز مونده بودم تو دلیل دروغ این زن ، باید ازش میپرسیدم ، تند گوشی تو دستمو جابه جا کردم دنبال نام بهاره اسم های قبلی رو رد کردم و شماره از قبل ذخیره شده شو گرفتم ، چند ثانیه بعد از خوردن اولین بوق تماس برقرار شد:

-جانم رامش جان .

-بهاره چرا بهم نگفتی کارخونه تعطیله ؟

لحظه ای سکوت کرد : نگو که الان کارخونه ای؟!

نگاهی به دور تا دور حیاط انداختم : دقیقاً چون تو بهم گفتی امروز جلسه داریم اومدم .

- اره خب منم دیشب فهمیدم یعنی سعید دیشب بهم گفت کارخونه فردا تعطیله منو توام نباید بیایم چندبار بهت زنگ زدم انتن ندادی مدام اون خانمه میگفت درحال حاضر تماس با مشترک مورد نظر مقدور نیست .

و من به خاطر اوردن متاسفانه تو خونه ی یزدان مهر انتن دهی گاهی ضعف داشت :

-برات پیام فرستادم وقتی دیدم بهت رسیده خیالم راحت شد .

-ولی به من هیچ پیامی نرسیده .

-به خدا گزارش تحویل گرفتم مطمئنم بهت رسیده ، اگه اذیتی اونجا بمون خودم میام دنبالت

-نه ، نه ، خودم دارم برمیگردم .

پوفی کشیدم ، باورم نمیشد بهاره راست بگه ، منظورش از این دروغا چی بود ؟ گوشی رو قطع کردم و صفحه ی پیامها رو باز ، سری تکان دادم هیچ پیامی نرسیده بود ، پیامی واسه یاسی فرستادم شاید اون پیامامو پاک کرده باشه میدونستم الان تو کلاسه و جواب زنگمو نخواهد داد .اما در کمال ناباوربا اخطاری از طرف گوشیم مواجه شدم صندوق پیامهام پر بود .با دست محکم به پیشانیم کوبیدم هربار این اتفاق واسه م میفتاد و هربار من فراموش میکردم از تکرارش جلوگیری کنم ، بی حوصله چندتا از پیامهارو پاک کردم حالا پیامهای بهاره قابل خوندن بود ، چندتا پیام اول مربوط میشد به اپراتور که اعلام کرده بود شما سه تماس از دست رفته از شماره ...داشتید و پیام اخر هم مربوط بود به خود بهاره که خبر تعطیلی کارخونه رو داده بود ، به تاریخ و ساعت پیام نگاه کردم ، حق با بهاره بود ،شاید این اتفاق باید گذاشت پای قسمت که من حالا با این سی دی تونسستم اینجا باشم .

پس چرا این زمان جلو نمی رفت ، باید یه کاری میکردم ، نگاهی به درب ورودی بخش اداری انداختم ، اینجا موندن که چیزی رو حل نمیکرد ، با عجله دوباره وارد بخش شدم حواسمو دادم به اینکه خانم هاشمی متوجه م نشه .

نگاهی به انتهای سالن انداختم خدارو شکر اونجا نبود ، بلافاصله به پشت درب اتاق کنفرانس رفتم اما با نزدیکتر شدن صداها پشت ستون بزرگی مخفی شدم تا دیده نشم ، درب باز شد و حاضرین خارج شدند ، دیدی به هیچ یک نداشتم اما از صداها فهمیدم ادامه ی جلسه موکول شده به بعد از ناهار ، صداها دورتر میشدند و امنیت من بیشتر از پشت پناهگاهم خارج شدم و به سمت اتاق کنفرانس حرکت کردم ، درب بازش توجهم و جلب کرد به داخل اتاق سرک کشیدم و با دیدن الوند نفس ارومی کشیدم ، حواسش جمعه مرتب و دسته کردن اوراق روی میزش بود ، به ناچار چند سرفه ی مصلحتی کردم . الوند دست از کارش کشید و سرش کاملاً به سمتم چرخید ، چشمانش متعجب شد از دیدن من : چی شده ؟ مگه نگفتم هرکاری دارین بذارین فردا یا حداقل تو خونه ...

اجازه ندادم بیشتر حرف بزنه فاصله مو باهاش کم کردم و مقابلش قرار گرفتم :

-تو محل کارم یه سی دی پیدا کردم تمام صورتهای مالی توش به دست خانم سرمدی تنظیم شده بود ، هیچ کدوم از ارقام اون اسناد با ارقامی که من تو کامپیوترم داشتم مشابه نبود... فکر کردم بهتره تو همین جلسه مطرحش کنید .

به خاطر تند صحبت کردنم نفس کم اورده بودم مجبور شدم کمی مکث کنم تا نفسی بگیرم .


romangram.com | @romangram_com