#طلسم_شدگان_پارت_76
بند کیفمو سفت چسبیدم و ارام پلک زدم ، امید به سمت ماشینش رفت و در رو برام باز کرد بی صدا کنارش نشستم .
نگاهم به دستهای امید بود، سوییچ رو درجاش قرار داد ...یاد یاسی افتادم باید بهش زنگ میزدم ، کیف رو شونه مو جابه جا کردم و دست داخل کیف کرده تاگوشیمو بیرون بکشم...صدای استارت ماشین تو گوشم پیچید ماشین تکانی خورد و همزمان دستم سی دی حسابها رو لمس کرد ، من تو کارخونه کار داشتم ، چرا چراتحت تاثیر جو بوجود اومده فراموش کرده بودم ؟ پس اون تعهدی که همیشه بهش معتقد بودم چی میشد ؟ بی اختیار فریاد زدم نگه دار
امید ترسیده از فریادم به شدت روی ترمز زد ، تنم به جلو حرکت کرد شانس اوردم ماشین تازه به حرکت افتاده بود و برخوردی جدی پیش نیومد .
-چی شده رامش ؟
- من کارخونه کار دارم باید برم حتماً
- از مادرت واجبتر ؟!
- اره... اره، خب فردا و پس فردا وقت دارم .
- اما چطور میتونی؟
- ببین من چند ساله تو بی خبری ام یه روز یا یه هفته بیشتر فرقی برام نداره ، دلم نمیخواد کارم و از دست بدم ، الان کارمندای دیگه گزارش غیبتمو به رییس میدن .
امید که قرار نبود بفهمه کارخونه امروز تعطیله .
- اخه ..
-خواهش میکنم ، تو تلاش خودتو کردی بقیه شو اجازه بده خودم باشم همین اطلاعات واسه م کافیه و به خاطرش ممنونتم من و یاسمن میخوایم خودمون کارای خودمون و انجام بدیم .
-فکر میکردم برات مهم باشه که کنارت باشم .
لب گزیدم : وقتی تونستم چهارسال تو بی خبری تمام ازت زندگی کنم پس میتونم همچنان از پس کارام بربیام .
سرم و بالا اوردم تا تاثیر جمله مو ببینم ، امید نفسشو پرصدا بیرون فرستاد : انگار این چهارسال و نمیخوای فراموش کنی ؟
سکوت کردم ، می شناختم زود کوتاه میومد .
- فردا میام دنبالت .
- نمیشه ، فردا کار دارم ، بذار یه روزه دیگه خودم خبرت میکنم .
- باورم نمیشه انقدر تعلل میکنی ، پس چرا من برام مهمه ؟
romangram.com | @romangram_com