#طلسم_شدگان_پارت_73
نگاهم جلب چهره ی درهم الوند شد از دیروز ندیده بودمش و صبح امروز هم چون فهمیده بودم کار سرویس هنوز درسیجت نشده برای به وجود نیامدن هر سوتفاهمی خیلی زود از خونه بیرون زدم تا مثل گذشته از اوتوبوس استفاده کنم .
نگاه خانم هاشمی لحظه ای کوتاه ی رو صورتم چرخید می فهمیدم نگرامیش رو از پیشامدها .
- خانم زمانی باهاتون کار دارن .
نگاهم نمیکرد : مگه نمیدونید من جلسه دارم بار اخرتون باشه نظم جلسه رو بهم میزنین .
لبم خشک شده بود زبان به لب کشیدم تا خشکیش مانع لب باز کردنم نشه ، اب دهاتم رو به سختی قورت دادم : اما کارم خیلی مهمه .
الوند اما بی توجه به من و حرفم داخل رفت و درب رو کمی محکم بست و نگاه من مات در بسته شد ، به خودم اومدم و داد زدم : یه لحظه فقط گوش کنید و بعد قضاوت ...
خانم هاشمی دستم و گرفت : بهتره صبر کنی جلسه تموم شه .
نگاه به پوسترهایی با برند کارخونه که در جای جای دیوارها و در گوشه گوشه ی راهرو نصب شده بود انداختم و با تاسف پوفی کشدم
- صبر میکنم جلسه تموم شه .
نمیشه عزیزم دیدی که عصبای بود میخوای عصبی ترشه ؟ بهتره بری خونتون هر مسئله ای هست فردابگی .
لبخندی زدم با وجود عصبانیتم از الوند و بی توجهیش فکر کردم این وظیفه ی منه اونچه که میدونم و بگم ...با تشکری زیر لب از خانم هاشمی به سمت محوطه ی حیاط کارخونه حرکت کردم ، حوصله ی بحث اضافه نداشتم تظاهر کدرردم که قصد خروج ازکارخونه رو دترم اما هدفم موندن و گفتن چیزایی که میدونستم بود ، در ذهنم دو دوتا چهارتا میکردم چطور باید با الوند رو به میشدم و چی میگفتم اما صدای زنگ گوشیم پارازیت کشید رو افکارم ، با دیدن شماره ی امید دکمه سبز گوشی رو فشار دادم .
-سلام .
-رامش جان میشه بیای بیرون جلو در کارخونه تونم .
- چی میگی تو ؟
اما قبل از اینکه بتونم حرف دیگه ای بزنم گوشی رو قطع کرد بهت زده نگاهی به صفحه ی گوشیم انداختم ، رفتارش عجیب بود سلام نکرده زود قطع کرد اما لحنش مثل همیشه بود مهربون !
نگاه چرخاندم و امید رو تکیه داده به پیکان وانت سفید رنگش دیدم با دیدنم لبخند زده تکانی خورد و چند قدم به جلو اومد.موهای بلندش کمی تو صورتش ریخته بود ، با دست به کناریشون زد .چشم چرخاندم تو صورتش نگاهم مکث کوتاهی کرد رو چشمای قهوه ای روشن نه چندان درشتش...ابروهای کشیده و پرپشتش ...صورت سبزه ش که تو سرمای بهمن ماه به عرق نشسته یود و افتات سوختگیه روی گونه هاشو بیشتر به نمایش میذاشت... لبهای قهوه ایش که هنوز هم به عادت گذشته زمستونا کمتر از تابستون گرم ترک بر میداشت ... ته ریش روی صورتش خیلی بهش میومد و چهره ی بیست و چهارسالشو کمی مردانه تر نشون میداد .
-رامش...حالت خوبه ؟
نفس ارومی کشیدم : راستش ...غافلگیر شدم .
romangram.com | @romangram_com