#طلسم_شدگان_پارت_74
پلک چشمشو باز و بسته کرد و زل زد تو چشمام : دلم تنگ بود...
صداش میلرزید ، بغض داشت تو تن صداش ، شده بود همون امید گذشته که سر هرچی بغض میکرد مثل یه بچه: دیر دلتنک میشی؟ ممکنه بعده امروز بری و چند سال دیگه برگردی .
اه کشید ...سوزنده بود یا دل من باز سوخت ؟
-هرکسی میتونی منو ببینه بهم زخم بزنه و طعنه بگه ولی تو که میدونی من چی کشیدم تو که یه روز مرهمم بودی ولی حالا خیلی وقته نیستی ... نیستم ... تو دیگه چرا؟
-چون نبودنات عجیبه و طولانی .
کف دستشو بالا اورد : چون بابام نخواست و نذاشت .
نگاهم روی رد سوختگی کف دستش سر خورد ، بغض کردم به حال گذشته ش ، به خاطرات تلخ بچگیشو بدتر ازون بچگیهای نفرت انگیز هیجده سالگیش ...ذهنم به اون روزای تلخ برگشت به روزهایی که درست مثل عقل و احساسم بچه گانه بود و پاک و ساده ، خاطرات روزی که امید رفت و تو روی باباش گفت عاشقه رامشم میخوام با رامش ازدواج کنم جلوی چشمام پررنگ شد .
عمو محمود داد زد عربده کشید ، سیلی زد تو صورت امید ، امید درد کشید زار زد ولی موند رو حرفش من اما نخواستم تماشاچی باشم ،رفتم زل زدم تو چشمای عمو محمود ، شانزده ساله بودم و کمی گستاخ و دلخور از همه ی نا پدری های که یک پدر واقعی در حق پسرش جلوی چشم همه انجام میداد : شما حق ندارید با امید اینجوری رفتار کنید .
خشمگین دندان قروچه ای کرد : تو دختره ی بی ...داری به من ادب یاد میدی ، انگار نمیدونم بچه کی هستی ، عینهو اون مادرت خوب بلدی زندگی مردم و داغون کنی الانم اومدی زندگی بچه منو داغون کنی ...
یه چیزی رو قلبم سنگینی کرد، یه درد اشنای نفوذ کرده تو رگ و سلولهای تن ، یه بغض لونه کرد تو گلوم وخیال باز شدن نداشت تمام تنم به رعشه افتاد با دست چنگی به گلوم زدم تا راحت تر نفس بکشم خیلی وقت بود از این و اون حرف میشنیدم و دم نمی زدم .
-معلومه چی میگین بابا ؟
صدای امید رو میشنیدم ، میفهمید چی میکشم ؟
-حرف حق ...باید گفته شه این دختر باید یاد بگیره اندازه دهنش لقمه برداره باید بدونه من اشغال واسه پسرم نمیگیرم .
همچنام تنم میلرزید : شما بابد بدونید من با رامش ازدواج میکنم .
نگاه غمزده ام سمت امید چرخید پراحساس نگاهم میکرد: چون رامش عشقمه دوسش دارم همه ی زندگیمه .
بغضم شکست اشکهام روی گونه هام چکید ، صدای گریه هام و اهنگ هق هق نواخته بود ، کاش یاسی بود ، اشتباه کردم که بی یاسی اومدم اینجا ...بچگی کردم که بی مشورت با بابا و بی حضورش وبدون اذنش به امید قول ازدواج دادم .
امید از علاقه ش گفت و من بعد از مدتی فکر کردن جواب مثبت دادم ، امید از شدت ذوق زدگیش اومد و همه چیزو گذاشت کف دست مامانش ، عمه بود دیگه بدش نمیومد عروسش برادرزاده ش باشه ...انتظاری نبود از من شانزده ساله و امید هیجده ساله اما عمه که باید بزرگی میکرد ...عاقلانه تر رفتار میکرد ، موندم تو کار اون روزا ...تو گذشته ای که تو حماقت گذشت و من هنوز با یه قسم موندم ادامه بدم همون حماقتا رو ، که به یه سری ادم ثابت کنم هرچی فکر کردن اشتباهه .
عمه دست عمو محمود رو گرفت و به اتاق برد چی تو گوشش خوند که من فکر کردم اروم شده ؟ در سکوت از اتاق بیرون زد اما خشم من و این سکوتش بیشتر دامن میزد عمه اومد دستام و تو دست گرفت حرف میزد توجیح میکرد اما قلبم اروم نمیشد عمه رفت و جاش امید اومد کنارم نشست لبخند زد سرد و بی جان اما اخمهای من بیشتر تو هم شد .
-رامش میدونم از حرفای بابا دلگیری اما قول میدم یه روز به بابا ثابت کنم هرچی درمورد مامانت شنیده دروغه مگه میشه مادر دختری مثل تو بد باشه ، رامش بهت قول میدم به بابام ثابت کنم اشتباه کرده .
romangram.com | @romangram_com