#طلسم_شدگان_پارت_72
- ولی بهاره به من گفت ما ام هستیم .
- یعنی من اشتباه میکنم ؟
- نه ولی...میدونید من با اقای یزدان مهر کار دارم .
-نمیشه عزیزم الان جلسه شروع شده به هیچ عنوان نمیتونم اجازه بدم بری تو .
اما چرا بهاره بهم یه چیز دیگه گفته یود ؟ هر لحظه شکهام به این ادم بیشتر و بیشتر میشد .
- خانم هاشمی ...یه سوال ؟ خانم سرمدی چطور ادمی بودن ؟
چهره ی خانم هاشمی رنگ غم گرفت و اهی پور سوز از گلوش خارج شد : اون خیلی خوب بود ، مرگ واسش زیادی زود بود .
- رابطه ش با بهاره چطور بود؟
-چرا اینارو میپرسی ؟
- باید بدونم .
اعتماد کرده بود که حرف زد : این اواخر با بهاره اصلاً خوب نبودن ، خانم سرمدی معتقد بود سعید ادم قابل اعتمادی نیست اما می ترسید اینو به اقای یزدان مهر بگه . میدونی که اقای یزدان مهر خیلی به سعید اعتماد داره قرار بود مدرک جور کنه بعد بگه که عمرش کفاف نداد ، طفلی همیشه با من درد دل میکرد .
متاسفمی زیر لب گفتم ...اینکه خانم سرمدی هم تا پای شک به این دوتا ادم پیش رفته تردیدهام و به یقین تبدیل کرد ، من باید به الوند میگفتم اون باید میفهمید چی دور و برش میگذره ، این سی دی شاید همون مدرک خانم سرمدی باشه ، من که نخیتونستم بی تفاوت از کنار دانسته هام بگذرم .
- خواهش میکنم خانم هاشمی فکر کنید مسئله ی مرگ و زندگیه من باید همین حالا اقای یزدان مهر رو ببینم .
- نمیشه .
ملتمسانه لب زدم : لطفاً .
- میشناسیش که .
سر کج کردم ، لبخندی زد : میدونم عصبانی میشه اما معلومه کارت مهمه .
نوک کفشهایم را روی زمین فشار دادم تا کمی از استرسی که از فکر واکنش الوند دچارش شده بودم کم کنم و چشم دوختم به درب اتاق ،خانم هاشمی چند ضربه ی ارام به درب زد و درب رو باز کرد .
- چی شده خانم هاشمی؟ اتفاقی افتاده ؟
romangram.com | @romangram_com