#طلسم_شدگان_پارت_70
نگاهی به خاله انداختم هم راضی بودم از درخواست خاله و هم ناراضی ، رفت و امد با رییس کارخونه هیجان خودش رو داشت ، با سرفه ی مصلحتی خنده ام رو قورت دادم .تشکری زیر لبی کردم و بعد از خداحافظی سوار ماشین الوند شدم .
نگاهی رو به روم انداختم سخت نبود حدس اینکه الوند از همراهیم راضی نیست و بی شک برای این ناراضی بودن دلایلی داشت .
- اقای یزدان مهر
نگاهش لحظه ای سمت صورتم چرخید : خب فکر کنم صورته خوشی نداشته باشه من با شما ...یعنی تو کارخونه ...
دستپاچگیم حتی در نوع بیانم مشخص بود : فکر کنم نزدیک ایستگاه بهتره نگه دارید .
برف پاک کن رو روشن کرد تا غبار روی شیشه ماشین را پاک کند : مشکلی نیست میرسونمت .
-ولی اخه نمیشه که من هرروز مزاحمتون شم .
ابروهاش بالا رفت : هرروز ؟ از فردا واسه اینجام سرویس میذارم .
لب گزیدم از خجالت و خراب شدنم جلوی این مرد، گاهی باید یاد میگرفتم سکوت کنم ، نگاه از الوند گرفتم و چشم دوختم به خیابان و حرکت ماشین های روبه روم ، الوند تا رسیدن به کارخانه در سکوت رانندگی کرد .
اطلاعات در حال کپی شدن داخل کامپیوتر بودند و من بی حوصله دست زیر چانه گذاشته چشم دوختم به صفحه ی مانیتور تا شاید این کار انتقال سریعتر انجام شه اما به خاطر بی خوابی دیشب پلک چشمام سنگین شده بود .
-رامش داری چیکار میکنی؟
از جا پریدم و دستم از زیر چونه م در رفت و چونه م محکم خورد به لبه ی میز :
-چته دختر خوابت میاد ؟
- سرم رو بلافاصله بلند کردم : نه ...نه بیدار بودم .
خنده ی بهار به قهقهه تبدیل شد و نگاه مرادی و بابایی رو جلب کرد :
- زشته بابا ارومتر بخند .
- خب چی کار کنم اخه خیلی بامزه شده بودی ، نگفتی چه میکردی ؟
همزمان هردو به صفحه مانیتور چشم دوختیم کار انتقال داده ها به اتمام رسیده بود .لب باز کردم تا جریان سی دی رو بگم .
- اول بلند شو برو یه اب بزن دست و صورتت این خواب از سرت بپره فکر کن یهو الوند میومد تو چیکار میکردی؟
romangram.com | @romangram_com