#طلسم_شدگان_پارت_69


با سر به صفحه ی مانیتور اشاره کرد : اون بالا رو ببین نوشته تنظیم کننده یگانه سرمدی نه بهاره ایزدی .

نگاهم میخ نام تنظیم کننده کننده شد:وای یعنی این اطلاعات مال قبل از مرگش بوده .

-کی مرده ؟

جیغ یاسی روی اعصابم کشیده شد : ارومتر بچه ،بابا خانم سرمدی همونیه که من جاش استخدام شدم .

-اخی همون که گفتی تو تصادف مرده؟

-اره بنده ی خدا.

-پس این اطلاعات سوخته س و مال گذشته ، به درد نمیخوره توام دنبال دردسر نباش از من میشنوی همین حالا سی دی رو پرت کن .

از ذهنم گذشت قرار بود اطلاعات مالی رو دوباره براورد کنم اما با کوتاهی های اخیر اینکار پشت گوش انداخته شد و حالا اون اطلاعات از بین رفته جلو چشمام بود ، لبخندی روی لبم نشست فردا هردو حسابهارو باهم مقایسه میکنم .

***

صبحونه ی امروزم زیر نگاههای شعله خانم یا نه بهتره با هویت واقعیش بناممش خاله شعله صرف شد ، همزمان با بلند شدنم خاله شعله هم بلند شد ، نگاهی به یاسی و بابا انداختم مشغول خوردن بودند ، کیفم رو که کنار میز قرار داشت در دست گرفتم :

-من دیگه برم دیر میشه .

با یاسی و بابا و حبیب اقای مهربان خداحافظی کردم اما خاله شعله انگار قصد همراهیمو داشت ناچاراً در جواب لبخندش لبخندی زدم با قدمهایی هماهنگ مسیر حیاط رو طی کردیم ، جلوی درب ورودی حیاط بلاخره توقف کرد .

-ممنون خاله جان شما بهتره برید داخل هوا سرده مریض میشید .

همزمان نگاهم چرخید سمت الوند که از ساختمان کناری بیرون میومد ، دیگه می دونستم ساختمان کناریِ ساختمان خاله شعله متعلق به خواهرشوهرش که همون مادر الوند میشد هست، نگاه خاله هم به اون سمت چرخید و با دیدن الوند لبخندی زد :

-الوند جان زندایی لطف میکنی رامشم برسونی .

لبهای الوند به لبخندی مصنوعی کش امد : صبحتون بخیر زندایی .

و نگاهی کوتاهی به سمت من انداخت ، هول شده از این درخواست خاله دستپاچه سلام کردم و جواب گرفتم .

- البته مشکلی نیست .


romangram.com | @romangram_com