#طلسم_شدگان_پارت_100
به اتاقم رفتم و مانتو و شلوار ساده ای به تن کردم و دوباره به پایین برگشتم .
نگاهی به مینا خانم و خاله افتاد، چهره ی مینا خانم به نظر رنگ پریده میومد ، نظرم رو به یاسی گفتم .
- مینا خانم حالتون خوبه ؟
مینا خانم چشماشو که حالا کمی افتاده شده بود به سختی به صورت یاسی دوخت : اره خوبم دخترم .
لحن صداش کند و نفس زنان بود : ولی انگار حالتون خوب نیست .
-گفتم که خو...
اما نتونست جمله شو کامل کنه و از هوش رفت .
با فریاد رو سر مینا خانم رفتیم :
-خاله مینا ...خاله ..چیشده ..توروخدا چشاتونو وا کنید .
-مادرم چش شده ؟
ناباورانه سر بلند کردم و به چهره ی وحشت زده و نگران الوند که در استانه ی در قرار داشت نگاه کردم .
- زندایی مامانم چرا اینجوری شده ؟
- نمیدونم ...نمیدونم الوند جان .
الوند قدم تند کرد و کنار مادرش قرار گرفت : چیزی خورده ؟
-نه پسرم فقط یه تیکه کیک .
الوند با شنیدن این جمله ی خاله محکم با دست روی پیشانی کوبید : هر چربی و شیرینی ای واسه مامانم سمه زندایی ، باید ببرمش دکتر .
الوندبلافاصله مادرش رو تو اغوش کشید و به سمت در رفت ، خاله نگران رو کرد سمت من :
- رامش جان لباس تنته تو همراه الوند برو .
منتظر ادامه ی جمله ی خاله نموندم و به دنبال الوند از پله ها عبور کرده و به سمت ماشینش حرکت کردم ، کمک کردم تا مادرشو توی ماشین بذاره ، کنار مادرش و در عقب ماشین جا گرفتم ، با سرعت زیاد رانندگی میکرد ، نگاه نگرانم از مینا خانم رو صورت عرق کرده ی الوند در گردش بود ،حال نگران الوند دلم رو ریش میکرد این نگرانیش عذابم میداد ، دوست داشتم به جای یه مردنگران یه مرد محکم و قوی ببینم درست مثل برخورد اولم .
romangram.com | @romangram_com