#تلنگر_سیاه_پارت_85

با غر غر پشت سرش راه افتادم و با خودم زمزمه کردم :

من دلم زندانبانم رو میخواد . حتی با وجود همه ی بد خلقیاش .!

به داهی و ساورا که اروم راه می رفتن رسیدیم و برای همین ، سرعت قدمامون کم شد .

نفسم رو که ازشدت استرس و دلتنگی حبس کرده بودم ،

با شدت به بیرون فرستادم و به اطرافم خیره شدم .

سالن کوچیکی که ارتفاعش نسبت به راهرو بلند تر بود و رنگ دیوار ها یه تمی بود بین ابی کاربنی و خاکستری که باعث ترس ادم می شد .

با بدنی که سرشار از حس های منفی بود به سمت دیوار سمت راستم رفتم .

و درحالی که روی نقاشی بچگانه دست می کشیدم گفتم :

هی اینجا رو نگاه کنید ‌.

نگاه چهار نفرشون اول روی من و بعد روی نقاشی ثابت شد ‌.

ساورا با اوقات تلخی گفت :

یه نقاشی کجاش برای تو جذابه ؟



صحرا .

اخمام رو توی هم کردم و رو به داهی گفتم :

میشه نور چراغ قوه رو بندازی یه جای دیگه ؟

چشمام کور شد .

شونه ایی با یک لبخند مزحک روی لبش بالا انداخت و گفت :

اوه باشه . بفرمایید .

دوباره بهشون خیره شدم و گفتم :

یه نقاشی بچگونه اینجا توی یک همچین جایی که ادم از ترس سکته می کنه ، چیکار داره ؟

romangram.com | @romangram_com