#تلنگر_سیاه_پارت_86


ساورا از حالت تدافعیش بیرون اومد و گفت :

نمیدونم ‌.

با حرفی که دلنواز زد لرزه ایی به بدنم افتاد .

دلنواز _ میگم .. میگم شاید نقاشیه همون بچه ایی باشه که جنازه اش رو پیدا کردید .

اخمام رو توی هم کردم .

یه بچه برای چی باید کشته بشه ؟

با شنیدن صدای خنده های ممتمد یه بچه چشمام از تعجب گرد شد .

به مسیری که صدا از اونجا میومد خیره شدم .

شک داشتم درست شنیده باشم ولی با دیدن دختر بچه ایی که با یک لباس خواب خرسی سفید رنگ که توی اون تاریکی می دوید ، اطمینان پیدا کردم که درست شنیدم .

دختر کوچولو داشت جلو تر می رفت ، که داد زدم :

نه نه نرو وایسا .

بی توجه به بچه ها که ازم می پرسیدن چی شده با دو خودم رو به مسیری که دخترک رفته بود رسوندم .

با وجود تاریکی ایی که اطرافم رو گرفته بود ، ولی بازم دنبال اون بچه بودم ‌.



داهی .

با نفس نفس خودم رو به صحرا که ایستاده بود وبه اطراف نگاه می کرد رسوندم .

بقیه ی بچه هاام پشت سرم می اومدن .

دستم رو روی شونه اش گذاشتم که از ترس هینی گفت و با ترس به سمتم برگشت .

اخمام رو توی هم کردم و گفتم :

کجا برای خودت میزاری میری؟ چی شده ؟ حداقل یه خبر بده بهمون .


romangram.com | @romangram_com