#تلنگر_سیاه_پارت_72
همزمان با شنیدن صدای داهی که با خشم اسمم رو زمزمه می کرد ، نشستن بغض تو گلوش و اشک تو چشماش رو دیدم.
شااید تنها کسی که مایل به اذیت کردنش نبودم همین دختر کوچولوی لوس بود که بدون نامزدش هر لحظه در معرض شکستن قرار می گرفت ولی..
من ساورا بودم. کسی که بخاطر یه شرطبندی جونش رو به خطر انداختش.
صدای صحرا روی افکارم خط کشید.
صحرا _خب ما دخترا با هم.
داهی با خنده گفت :
وسطی که نمیخوایم بازی کنیم. کل کلی ام نداریم. شما دخترید یه مرد باید کنارتون باشه.
دلنواز پوزخندی زد و اروم زمزمه کرد :
مرد رو خوب گفتی.
زبون این کوچولوام نیش داشت؟
صدای داهی رو شنیدم که گفت :
باید قرعه کشی کنیم.
و بعد با خنده و طنز ادامه داد :
بالاخره ما جفتمون جذابیم ممکنه بین شما دختراا یه دعواهایی پیش بیاد که نیازی به جن و روح برای از دور خارج شدنتون نباشه.
هر سه دختر پوزخندی زدن.
مطمئنا که دلم نمی خواست با دلنواز یا شبنم و یا صحرای لوس هم گروه بشم.
تو این جمع سوگل یکم شبیه ادمیزاد بود رفتارش.
داهی.
لبخند پر از هیجانی زدم و به کاغذای ریزی که مقابلم تو لیوان یه بار مصرف بی رنگ بود ، نگاه کردم.
romangram.com | @romangram_com