#تلنگر_سیاه_پارت_71

حرفات برام اهمیت نداره.

درحالی که از دیدم نا پدید می شد بلند جوری که بشنوه گفتم :

تو من رو یاد معلم دینی ابتداییم می ندازی.



ساورا.

پوزخندم رو حفظ کردم و دوباره به داهی نگاه کردم. درحال بازی کردن با بند چرم ساعتش بود.

این پسر واقعاا خل وضعه!!

با عصابی که خراب شده بود گفتم :

داهی نظرت چیه ؟ بهتر نیست پاشیم و یک کاری رو انجام بدیم ؟

داهی نگاهی به دخترا و ساهی که رنگش داشت عادی می شد کرد و گفت :

خب مسلماا که این کار خوبیه ولی..

خودت دیدی که ما نمی تونیم تنها بمونیم مخصوصا دخترا. نمیگم اگه گروهی باشیم اتفاقی برامون نمیوفته ولی.. حداقلش اینه که یکی هست که کمکمون کنه نه ؟

سری به معنای تایید تکون دادم و گفتم :

خب الان چیکار کنیم ؟

نگاهی به بچه ها انداخت و گفت :

باید به دو تا گروه تقسیم بشیم.

دو تا گروه سه نفره. هر گروه یه قسمت از خونه رو می گرد..

صدای دلنواز که تازه از دستشویی بیرون اومده بود مانع از این شد که حرفش رو ادامه بده ؟

دلنواز _ چرا گروه های سه نفره؟ما که هفت نفریم ؟

داهی خواست چیزی بگه که گفتم :

هی دختر مگه نمیبینی نامزد عزیزت رو به موته ؟

romangram.com | @romangram_com