#سلطان_پارت_68


باکنجکاوی پرسیدم:

_چی می خوایی،سلطان؟!

_ چیزی که می خوام رو وقتی اومدی بهت می گم.

_بگو سلطان.

_بیا همونجایی که گفتم.

_واگه نیام؟!

_شنیدم که مهمون ناخونده داری؟

بااین حرفش وحشت کردم،اون ازکجا فهمیده بود.

صدای خشک وجدیش دوباره تو گوشی پیچید.

_به نفعته که زودتر بیایی سرقرار...

وصدای بوق ممتدی که تو گوشی پیچید.

گوشی رو از گوشم فاصله دادم، دستم رو کم کم پایین آوردم ،ازروی صندلی بلند شدم ،توفکرفرو رفتم،با تعجب زیر لب زمزمه کردم :

_آخه سلطان ازکجا فهمیده که این دختره پیش منه ،این پسره چراهمیشه یک قدم از من جلوتره...

کلافه دستم رو تو موهام فرو کردم وبه همشون ریختم پشت به دیوار روبه روی عکس پاشا ایستادم.

romangram.com | @romangram_com