#سلطان_پارت_69
تن صدام رو بالا بردم وباصدای بلندوعصبی فریاد زدم وگوشی رو بین انگشت هام محکم فشار دادم طوری که احساس کردم که گوشی می خواد بشکنه:
_لعنتی،لعنتی ...
در باشدت باز شد،قفسه ی سینه ام از شدت خشم بالاو پایین می شد
باخشم درحالی که طره ای ازموهام روی پیشونیم ریخته بود،نیم رخم رو به سمتش کردم.
_قربان ،چی شده،حالتون خوبه!
سردو خشک بالحنی عصبی اماآروم غریدم:
_آره ،خوبم...بروبیرون درم ببند.
_چشم قربان.
باصدای بسته شدن در به سمت میز رفتم ،کف دست هام رو روی میز گذاشتم و کمی خم شدم.
_حالا ازم چی می خواد.
سریع بایادآوری چیزی ،خودم رو از میز جدا کردم،گوشیم رو برداشتم و شروع به گرفتن شماره کردم،گوشی رو کنارگوشم گرفتم،بعد دوتا بوق صداش تو گوشم پی چید:
_الو...
_الوکیارش،کجایی؟
_مغازه ام اتفاقی افتاده.
romangram.com | @romangram_com