#سلطان_پارت_66
خیلی سریع بدون خداحافظی لمس گوشی رو زدم ،بااخم خیره شدم به کدخدا.
_فکرنمی کنم حرفی مونده باشه،برگردید خونه هاتون،نگران چیزی ام نباشید.
کدخدا دستی به ریش هاش که کاملا سفید شده بودندکشید .
_پس خبر از شما سلطان.
_باشه کدخدا ،خودت می دونی که سلطان بلوف نمی زنه،وقتی می گم دخترارو امشب بر می گردونم یعنی بر می گردونم.
سری تکون داد دستش رو به زانوش گرفت و از کنارم بلند شد..
_یا...علی...پس فعلا خدا حافظت ،سلطان.
_خدا حافظ.
ازاتاق خارج شد.
(سیاوش)****
اینم از پرونده ی ،قتل دختر نوجوان،محمدی سریعا این رو برسون دست سرهنگ امامی.
_چشم قربان،
نزدیک اومد ،پرونده رو ازدستم گرفت،همزمان صدای گوشیم هم بلند شد.دست دراز کردم از بالای میز برداشتمش،به صفحه ی گوشی که نگاه کردم متعجب زیر لب زمزمه کردم،"سلطان"
با تردید گوشی رو کنار گوشم بردم و همزمان لمسش رو زدم.
romangram.com | @romangram_com