#سلطان_پارت_65
_خداازدهنت بشنوه سلطان،مابعد خدا امیدمون به شماست.
چشم از کدخدا برداشتم و بالحن خیلی جدی گفتم:
_به بقیه ام بگو سلطان گفته، دختراتون همین امشب برمی گردن خونه،بگوکه...
باصدای گوشیم،حرفم نیمه موند،کلافه دستم رو توجیب شلوارم بردم و به سختی گوشی رو بیرون کشیدم،به صفحه اش نگاه کردم.
''سامیار" بود.
خیلی سردو جدی جواب دادم:
_بگوسامیار،
_امیرسام خبره خوش،دختره پیش سرگرده،تو خونه ی سیاوشه.
متعجب ازحرفش گفتم:
_تومطمعنی،سیاوش چنین آدمی نیست که بخواد زن مردم رو ببره تو خونه اش،شاید اشتباه گرفتیش.
_نه داداش دختره کپی همون عکسیه که مهران بهم نشون دادو گفت زنشه.
_خیلی خب سامیار باید هرجوری که هست دختره رو برگردونیم به مهران،اون پس فطرت چند تااز دخترای روستارو گروگان گرفته و برام پیغام فرستاده.
_چی می گی امیرسام،حالا باید چکار کنیم.
_فعلا لازم نیست کاری بکنید فقط چهار چشمی اون دختره رو بپایید،تا به وقتش بهتون خبر بدم ،که باید چکار کنید.
romangram.com | @romangram_com