#سلطان_پارت_60
سونیا اومدو بازوم رو گرفت،باالتماس گفت:
_داداش،جان سونیا ولش کن..قربونت برم ،آخه چراانقدر حرص می خوری.
دندون هام روباحرص به هم سابیدم و باخشم زیر لب گفتم:
_همین حالا چند تااز بچه هارو بر می داری می ری دنبال سرگرد،یه سرو گوشی آب بده ببین دختره پیش اونه یا نه...
_ب...باشه.
یقه اشرو ول کردمو همزمان هولش دادم به عقب:
_گم شو.
خیلی سریع دوید و از دید راسم خارج شد.
چشمم افتاد به صورت مظلوم سونیا،تازه درد جدیدم یادم اومد.
نفسم روبا حرص به بیرون پرت کردم و خودم رو کلافه روی مبل انداختم،سرم رو به پشتی تکیه دادم.چشم هام رو از خستگی وفشار عصبی محکم روی هم فشار دادم وهمزمان انگشت شست واشاره ام رو روش قراردادم.
توهمون حالت،جدی و محکم گفتم:
_بیا بشین کارت دارم.
_بامنی داداش؟!
_نخیر بانیم منم.
romangram.com | @romangram_com