#سلطان_پارت_61
چشم هام رو باز کردم خیره شدم به صورتش ،به سمت مبل رفت و رو به روم نشست.
درحالی که خیره بودم بهش کمی خم شدم و آرنج دوتا دستم رو روی زانوم گذاشتم ،پنجه هام رو توهم قلاب کردم و جلوی دهانم بردم.
زیرنگاه سنگینم ،سرش رو پایین انداخت،بالحن آرومی گفتم:
_کی می خوایی بزرگ شی سونیا،تاکی باید ،دنبالت بیوفتم و رابه راه چکت کنم که کجا می ری باکی می ری و خیلی چیزای دیگه...
با یادآوری اون پسر،
کم کم داشتم کنترلم رو ازدست می دادم.
سرش رو بالا گرفت،توچشم هام خیره شد و باصورتی گرفته و صدای لرزونی گفت:
_مگه من چکارکردم که اینجوری
می گی؟
ازاینکه انقدرریلکس داشت با این موضوع به این مهمی که به زندگی و آینده اش ربط داشت رفتار می کرد،حرصم گرفت اعصابم رو که تااون موقع سعی درکنترل کردنش داشتم،ازدست دادم کلافه از روی مبل بلند شدم ،باخشم دستم رو روی هواتکون دادم و خیره بهش غریدم:
_تازه داری می گی چه غلطی کردی،مگه نگفته بودم که دیگه حق نداری اون پسره ی الدنگ ،شیاد رو ببینی؟
سرم رو به سمتش خم کردم با وحشت خودش رو به پشتی مبل چسبوندو با چشم های گرد شده از تعجب خیره به چشم های خشمگینم شد،باخشم و اعصبانیت فریاد زدم:
_گفتم یانگفتم.
آب دهانش رو به زحمت فرو داد ،با صدای لرزون و گرفته ای زیر لب زمزمه کرد:
romangram.com | @romangram_com