#سلطان_پارت_59


آب دهانش رو وحشت زده قورت دادو سعی کرد ازجواب دادن بهم تفره بره،

_بزار ب...بقیه اش روبگم.

خشمگین فریاد زدم،جوری که چشم هاش رو بست و سرش رو کمی مایل به چپ کرد.

_بنال...

_بهش گفتم،اینجا چکار می کنی،گفت که اومدم به املاک مادریم سر بزنم،بهش گفتم املاک مادریت که اون سمت آبادیه...

چندلحظه سکوت کرد.

ازسکوتش اعصبانی شدم و خیلی محکم وجدی غریدم:

_خب ،بقیه اش؟!

_ب...بقیه نداره دیگه،بعد رفت.

باخشم به طور ناگهانی پریدم و یقه اش رو گرفتم شوکه شد نتونست ازدستم در بره خم شده بود رو مبل.

_یعنی چی بقیه نداره،پس تو اونجا چه غلطی می کردی،یعنی حتی سرسوزنی ام شک نکردی که اون موقعه ی شب اونجا چه غلطی می کرده،چرا گذاشتی بره.

اصلا چرا به من چیزی نگفتی.

خاک برسرت کنم ناقصه عقل ،پس تو کی می خوای اون مغذ مایوبت رو به کار بندازی.

_وایی خداجونم داری چکار می کنی داداش کشتیش.

romangram.com | @romangram_com