#سلطان_پارت_58
باچشمای گرد شده اش نگاهم کردو ملتمسانه گفت:
_آخه سلطان،چرا باورنمی کنی می گم دختری رو ندیدیم ،به چی باید قسم بخورم برات که باورکنی حرفم رو...بگم به خاک مامان بابا ...
نذاشتم حرفش رو ادامه بده کلافه و خشمگین درحالی که دستم رو روی هواتکون می دادم غریدم.
_ پس این دختره یهویی بال درآورده و پرواز کرده تو آسمون ها...
خندید،عصبی شدم چند قدم بلند به سمتش برداشتم،بایک جهش از روی مبل پرید.
_کوفت ،حرفم کجاش خنده دار بود.
_امیر تو رو خدا دست از سرم بردار می گم چیزی ندیدیم،به جان سونیا.
خشمگین و اعصبانی فریاد زدم:
_د...الکی قصم نخور لعنتی.
همین طور که باغضب نگاهش می کردم،بشکنی زدو گفت،فهمیدم همه ی این ماجراها زیر سر کیه.
_خب زودتر بنال لعنتی،تا منم بدونم تو این خراب شده چه خبره؟
_دیشب سرگردو دیدم.
گره ی کوربین ابروهام رو محکم تر کردم،چشم هام رو خیره به صورت سامیار دوختم ...
_پس چرا این رو دیشب بهم نگفتی؟
romangram.com | @romangram_com