#سلطان_پارت_56
_سلطان،نذار خون و خون ریزی به پاشه،ما خیلی وقته که توآتش بسیم.
روبه روش ایستادم،نگاهش رو مغرورانه ازم گرفت خواست ازکنارم رد بشه که
_مهران...صبرکن...
به سمتش برگشتم،انگشت اشاره ام رو به سمتش نشونه گرفتم.
_من دیگه اون امیر سام پانزده ساله نیستم،بهتره این رو تو واون پدر گرگ صفتت خوب تو گوش هاتون فرو کنید،کسی نمی تونه من رو تهدید کنه چون انگشتی که به نشونه ی تهدید به سمتم گرفتی رو از بازو قطع می کنم،این بارم آخرین باری بود که تو و اون برادرت پاتون رو تو قلمروم گذاشتین این بار بازبون تیرو تفنگ باهاتون حرف می زنم،
مفهومه...
سکوتش روکه دیدم صورتم رو نزدیک تر بردم و اینبار زیر لب غریدم:
_جوابی که می خواستم رو نشنیدم؟!
این بار باآرامشی کنترل شده گفت:
_این حرف آخرته،سلطان؟!
دادزدم اشباع از خشم و نفرت...
_حرف اولم این بود...
خونسرد تو چشم هام نگاه کرد و غرید:
_سامان راه بیوفت،
romangram.com | @romangram_com