#سلطان_پارت_55
سامان باخشم از کنارش بلند شدفریاد زدو به سمتم هجوم آورد،سامیار درمیانه ی راه یقه اش رو گرفت و محکم و جدی غرید:
_تو یکی بتمرگ سر جات...
باخشم دندون هام روبه هم سابیدم،نگاهم روصورت مهران بود،که بلند شد،با خشم غرید،
_بسه سامان...
_ولی داداش...
_گفتم تمومش کن،
انگشت اشاره اش رو با حرص به سمتم گرفت:
_خودت خوب می دونی که اگه حتی یه پشه وارد قلمروت بشه ازش باخبر می شی ،پس خودت رو به اون راه نزن سلطان ،فقط تا فردا شب بهت مهلت می دم که زن من رو برگردونی وگر نه..
بلند شدم ،فکم منقبض شده بود،دست های مشت شدم رو کنارم گرفتم،باخشم خیره شدم تو صورتش،دیگه داشت زیادی حرف می زد،هنوز هم مثل سابق گستاخ و مغرور بود.
وبالاخره باتهدیدش تونست لابه لای اون همه خاکستر کهنه که سال ها بود ته دلم مدفونشون کرده بودم،زودتراز موعد آتیش بندازه.
حالاهم باید شاهد زبانه کشیدن شعله های خشم سرکوب شده ی سلطان باشه.
با دوقدم بلند به سمتش رفتم،هم زمان انگشت هام رو ازخشم وعصبانیت جوری کف دستم مشت کردم که صدای تیریک تیریک عضلاتش رو شنید.
باترس مشهودی که باغرورش سعی داشت پنهانش کنه،نگاهش رو تا دست ها ی مشت شدم پایین کشید.
باصدایی خشن و عصبی گفت:
romangram.com | @romangram_com