#سلطان_پارت_51
چشم بسته هم می تونستم دستپاچگی و هراس آریا رو جلوی چشم هام تصور کنم.
خوب می دونست که بلوف نمی زنم واگه آرمان،خودش رو ازسونیا دور نکنه چه به روزگارش میاد.
سزای درافتادن اون و برادراحمقش همین دلهره ی کشنده بود.
هرچند بدترازاینها انتظارشون رو می کشید.
سوار ماشین شدم،محکم پام رو روی پدال گاز فشاردادم وخیلی سریع ازاون محل دور شدم.
حتی یک لحظه ام چهره ی سونیا از جلوی چشم هام کنار نمی رفت.
این دختره ی احمق باخودش وزندگیش داره چه معامله ی وحشتناکی می کنه؟!
هنوز بچه است،انگار بزرگ شدن این دختر ،ازمحالات بود.
ماشین رو جلوی عمارت نگه داشتم،تک بوقی که زدم باعث شد درهای پارکینگ ازقسمت نگهبانی ،
اتومات ازهم باز بشه.
وارد حیاط شدم،ماشین رو پارک کردم ودست انداختم دستگیره رو کشیدم و دررو هول دادم وازماشین خارج شدم.
_سلام خان خوش اومدی؟
بی توجه به نگهبان به سمت ماشین شاستی بلندی که اون سمت حیاط پارک بود رفتم،بافکراینکه ماشین برای یکی از رفقای سامیاره بی خیال راهم رو به سمت پله ها کج کردم،ازپله های عمارت بالا رفتم،دوتااز خدمتکارها منتظر روی تراس ایستاده بودند!
_سلام آقا ،خوش اومدین!
romangram.com | @romangram_com