#سلطان_پارت_50
زیر لب باخشم غریدم:
_اون وقت باتو اون داداش بی همه چیزت ،کاری می کنم ،که روزی هزار بار از ازخدا آرزوی مرگتون رو بکنید.قسم می خورم،یه روز اون برادر کلاشت تقاص به بازی گرفتن احساسات خواهرم رو پس می ده.
فقط بشین و تماشا کن که سلطان کیه وچه کارهایی که ازش برنمی آد.
یقه اش رو محکم رها کردم و به عقب هولش دادم.
دهانش باز مونده بود ،به دستش نگاه کردم می لرزید ،مشتش کرد.
برگشتم،خواستم ازدر بیرون برم که صدام زد.دستگیره تو دستم بود.
صدای آریا رو جدی ،اما لرزون شنیدم.
_این تهدید ها توکت من نمی ره ،امیر سام،کاری به اون دوتا نداشته باش،اونا هم دیگه رو دوست دارن.
سعی کردم خشمم رو کنترل کنم،می دونستم اگه جلوی خودم رو نگیرم حتما خون این مرتیکه رو می ریزم.
بدون اینکه برگردم غریدم:
_پیغام من رو به اون داداشتم برسون،بگو سلطان گفت،اگه زیر سنگم باشی گیرت میارم، واسه پیدا کردنت حاضرم دنیا روهم زیرو روکنم.
نیم رخم رو به طرفش گرفتم وبالحنی خشک و محکم غریدم:
-دیگه حتی خداهم نمی دونه اون برادرت رو ازشر من خلاص کنه!
پوزخند محوی رو لبم نشست و ازدر بیرون زدم.
romangram.com | @romangram_com