#سلطان_پارت_104


بااین حرفش دستم رو عقب کشیدم.

بایک حرکت سریع چوب رو ازتو پام بیرون کشید.

پام خون میومد ـ

_می تونی راه بری؟!

همه جا تاریک بود ،پای برهنه اونم رو زمینی که،پراز شاخه و شی های تیزه،ولی چاره چی بود نمی تونستم ،بشینم ،تا مهران بیاد سراغم.

دستم رو روی رون پام گذاشتم و به زحمت ازروی زمین بلند شدم،

راه افتاد و من دنبالش قدم بر می داشتم و باهر قدمم سوزش نفس گیری رو احساس می کردم،چند قدم که رفتم ازسوزش پام ایستادم،خیره بودم بهش صورتم رو ازشدت سوزش پام جمع کرده بودم،متوجه شد که ایستادم،برگشت سمتم،

_چیه چراوایستادی پس؟!

سرتاپام رو از نگاهش گذروند،یک قدم بلند به سمتم برداشت.

_پات اذیت می کنه؟

_سرم رو تکون دادم،پام بدجوری می سوخت.

تویک لحظه خودم رو روی هوا معلق دیدم باوحشت دستم رو دور گردنش حلقه کردم.

_من خودم میام،سلطان،م...من...

نذاشت حرفم رو ادامه بدم،باچیزی که گفت مهرسکوت به دهنم زد...

romangram.com | @romangram_com