#سلطان_پارت_105


_دیگه نمی خوام چیزی بشنوم فقط ساکت باش.

لبم رو به دندون گرفتم.

_دستت رو ازدور گردنم باز کن ،خفم کردی.

خجالت زده دستم رو ازدور گردنش باز کردم،عطری که زده بود فوق العاده خوش بو بود.

سرم رو کمی بالا گرفتم،صورتش روزیر نور مهتاب به وضوح می دیدم،که تا حد زیادی گرفته بود.

اخم کمرنگی روپیشونیش چین های ریزی انداخته بود،که نشون می داد عمیقا تو فکره.

متوجه بودم که زیادی دارم بهش دقیق میشم،ولی اون حواسش انگارکه جای دیگه ای بود.

بانوری که به چشمم خورد،سرم رو چرخوندم ،نیم نگاهی به جلو انداختم،نورچراغ ها تاچند متر جلوتر رو هم روشن می کرد.

پسر جوونی ازداخل ماشین بیرون اومد ،نزدیک تر که شد تازه شناختمش برادر سلطان بود.

_چی شده داداش،چرابغلش کردی.

_برودررو واکن به جایی که فک بزنی.

لبم رو با شرم به دندون گرفتم .

من رو خیلی آروم گذاشت روی صندلی عقب ماشین.

کمرش رو صاف کردوازماشین خارج شد.

romangram.com | @romangram_com