#شیطان_صفت_پارت_66

-نترس، مشکلی برای خواهرت ایجاد نمی کنم. حاضرم به تمام مقدسات زندگیم قسم بخورم که هیچ قدرتی ندارم. و اگر هم داشته باشم، قصد آسیب زدن به جانان رو ندارم. و بیشتر از هر کسی مشتاقم تا اون به هوش بیاد.

جابان که صداقت را در کلام او دید، سرش را پایین انداخت و با لحن شرمنده ای گفت:

-ببخشید، باور کن حرف های جانان منو این جوری بدبین کرده.

لبخندش عمیق تر شد، دستش را روی شانه ی او گذاشت و با لحن برادرانه ای گفت:

-نمی دونم چرا جانان چنین حرفی زده، اما مطمئن باش اون قدر نامرد نیستم که دختر درد کشیده ای مثل جانان رو به کام مرگ بکشم.

اگه الان ازت می خوام تنهام بذاری، فقط برای اینه که می خوام باهاش حرف بزنم. همین.

جابان سرش را بالا آورد و چند ثانیه ای به چشمان بارمان نگاه کرد. باز هم جز صداقت، چیز دیگری در نگاه او نیافت.

پس بدون هیچ حرف اضافه ای، همراه النا، اتاق را ترک کردند. بعد از بسته شدن در اتاق، بارمان آهسته به سمت تخت جانان رفت. بالای سر او ایستاد و به چشمان درشت و کشیده و مژه های بلندش که روی صورتش سایه انداخته بود، زل زد.

با یادآوری حرف های جابان، لبخند تلخی روی لب هایش نشست. ای کاش واقعا آن قدر قدرت داشت که می توانست جانانش را از کما خارج کند. اما او هیچ قدرتی را در خود احساس نمی کرد.

کنار جانان نشست و دست او را که خیس از اشک های جابان بود، میان دست هایش گرفت و با مهربان ترین لحن ممکن گفت:

-جانان، ازت می خوام بیدار شی. بیدار شی تا به تمام اون کسانی که دارن راهروی بیمارستان رو گز می کنند، کمک کنی.





می خوام بیدار شی تا کمکت کنم زندگی تو از نو بسازی. حق تو این نیست! نمی ذارم زندگی نکرده از دنیا بری. با همه می جنگم تا بهشون ثابت کنم تو شیطان صفت نیستی.

به تمام عالم نشون می دم که تو یک فرشته ی پاکی. نمی ذارم دیگه افکار کثیف شون اذیت کنه. فقط ازت می خوام بیدار شی، تو باید باشی. باید باشی تا بتونی به من انرژی بدی.

جانان، من هیچ قدرتی ندارم. این تو هستی که قدرت مندی، خواهش می کنم برگرد. به خاطر خودت برگرد.

اشک در کاسه ی چشمانش جوشید. برای مظلومیت آن دختر، برای حقارت هایی که کشیده بود، یک دختر بدترین درد برایش از دست دادن پدرش است. اما جانان زمانی که پدرش را از دست داده بود، متهم به قتل او نیز شده بود.

خدا می دانست که چه سختی هایی را متحمل شده و دم نزده است.خدا می دانست چگونه تاب آورده و به حرف های دیگران لبخند تلخی هدیه داده تا دست از سرش بردارند.

اما بارمان دیگر اجازه نمی داد که کسی او را اذیت کند. تا به حال کسی نبوده تا از جانان حمایت کند. اما از حالا به بعد، بارمانی هست که تحت هر شرایطی پشت وانه ی جانان باشد.

نمی دانست چقدر کارش درست است، اما او اختیار از کف داده بود. او دیوانه وار عاشق آن شیطان صفت شده بود. چگونه می توانست خوددار باشد؟

روی صورت او خم شد و لب هایش را به لب های جانان نزدیک کرد. اما همان که لب هایش لب های سرد جانان را لمس کرد، هم چو برق گرفته ها سر جایش نشست.

در حالی که از شدت ترس و بهت نفس نفس می زد، به جانانی خیره شد که در تلاش بود چشمانش را باز کند.

romangram.com | @romangram_com