#شیطان_صفت_پارت_67
باور نمی کرد که آن قدر ناگهانی تو به هوش بیاید.
دستی روی لب هایش کشید، حرف های جابان در سرش رژه رفت:
-جانان معتقد بود که بارمان هم مثل اون قدرت ماوراءالطبيعی داره.
قدرت ماوراءالطبيعی....
قدرت ماوراءالطبيعی...
قدرت ماوراءالطبيعی...
مدام این کلمه در سرش زنگ می خورد. چگونه باید باور می کرد که او هم هم چو جانان نیرومند است.
با تکان های آرام دست های جانان و ناله های ریزش، سریع از جایش برخواست و از اتاق خارج شد.
باید هرچه زودتر پزشک معالجش را خبر می کرد. اما آن قدر هول کرده بود که درک درستی از موقعیت خودش نداشت. و مدام یک جمله در سرش رژه می رفت و هم چو خوره، مغزش را می خورد:
-جانان معتقد بود که بارمان هم مثل اون قدرت ماوراءالطبيعی داره.
**
به آرامی لای پلک هایم را باز کردم. سردی جسمی گرد را که روی قفسه ی سینه ام در حال حرکت بود، حس کردم.
اولین چیزی که مقابل چشمانم دیدم، مردی میان سال با موهای جو گندمی و ریش پروفسوری بود که با لباس سفید پزشکی، چیزی را روی قفسه ی سینه ام حرکت می داد.
وقتی خوب دقت کردم، متوجه شدم آن جسم گوشی پزشکی است.
دکتر که متوجه شد چند ثانیه ای بی وقفه او را می نگرم، لبخندی زد و مهربان گفت:
-خوبی دخترم؟
در سکوت فقط به او خیره بودم که پرسید:
-می دونی اسمت چیه؟
حتما فکر می کرد من حافظه ام را از دست داده ام! پوزخندی زدم که از شدت درد، صورتم در هم شد. لب هایم را از هم گشودم و آرام هم چو زمزمه کردن گفتم:
-جانان.
romangram.com | @romangram_com