#شکیبا_پارت_56
من – بله .. درسته ..
خاشعی – پس بیا که به هم معرفیتون کنم ...
رادین رو به خاله سپردم و دنبالش راه افتادم .... رفتیم به سمت راهرو ... و دو تا مرد که اونجا ایستاده بودن و داشتن با هم
حرف می زدن ...
یکیشون پشتش به ما بود و دستش رو تکیه داده بود به میز ... اون یکی که رو به روش ایستاده بود و حواسش به حرفاي
دوستش بود .. جوان بود و خوش قیافه ...
هر دو کت و شلوار به تن داشتن ... .... آقاي خاشعی دست گذاشت رو شونه ي همونی که پشتش به ما بود ...
خاشعی – امید جان ....
مرد برگشت .... و .........
با تعجب ... با چشماي از حدقه دراومده نگاش کردم ... وقتی آقاي خاشعی گفت ....
خاشعی – ایشون آقاي امید مقدم ... وکیل پایه یک دادکستري ...
و با دست به من اشاره کرد ...
خاشعی – خانوم شکیبا کامیاب ... موکل شما ..
باورم نمی شد ... مرد رو به روم .. پدر مبینا بود ... با همون چهره ي خشک و جدي ... و یه پوزخند رو لب ... که نفهمیدم
پوزخندش به تعجب من بود ... یا به دیدار چندباره مون ... شاید هم به اینکه من موکلش بودم ...
اصلاً احساس نکردم از دیدنم تعجب کرده باشه ... حتی تو حالت چهره ش اثري از آشنایی هم نبود .... یه جوري بود ... طوري
که معذبم می کرد ...
از پوزخندش حس خوبی بهم دست نداد ... یه حس بد .. مثل کسی که مورد تمسخر واقع شده باشه داشتم ... طوري که
ناخودآگاه اخمی کردم و گوشه ي شالم سرَم رو که آویزون بود میون مشتم گرفتم ...
خاشعی- خوب من تنهاتون می ذارم ... احتمالاً حرفاي زیادي دارین که با هم بزنین ...
برگشتم به سمت آقاي خاشعی ... سعی کردم لبخندي رو لبم بشونم که خیلی موفق نبودم ... شاید چیزي شبیه به لبخند
تحویلش دادم ... براش سري تکون دادم ...
وقتی آقا نادر رفت بدون اینکه به مقدم نگاهی بکنم ... چشم دوختم به دکمه ي کت شلوارش ... کت شلوار خوش دوخت قهوه
ایش که به زیبایی به تنش نشسته بود ... برازنده و شکیل ...
منتظر بودم تا حرفی بزنه ... یه حرفی مثل اظهار آشنایی ... ولی چیزي که گفت شوکی که هنوز از دیدنش داشتم رو برام دو
چندان کرد ...
مقدم – باور کنم نمی دونستین من وکیلتون هستم و همه ي محبتاتون به مبینا فقط از روي حس انسان دوستانه بوده ؟ ...
@romangram_com