#شکیبا_پارت_55
چون مهمونی مختلط بود نمی شد هر چیزي رو پوشید .. به خصوص که ما هم می خواستیم حتماً لباس مشکی بگیریم ...
به خاطر اینکه بتونیم لباس مناسبی پیدا کنیم کلی گشتیم ... آخر سر هم من و بهار مجبور شدیم لباس مشکی ساده اي
بگیریم که گرچه خیلی مناسب یه مهمونی آنچنانی شب نبود ولی .. حداقل با معیار هامون همخونی داشت ... بهار که یه بلوز
دامن مشکی گرفت ... من هم یه لباس ساده تا زیر زانو .. که می خواستم با بوت هاي بلندم بپوشم ....
کلی پول لباسامون شد ... براي علی و رادین هم خرید کردم ... دیگه ته کیفم پول زیادي نمونده بود .... دعا دعا کردم تا آخر
ماه بتونیم با همون مقدار کم بگذرونیم ...
وارد خونه ي آقاي خاشعی که شدیم .. خودش و افسرجون اومدن استقبالمون ... و با خوش رویی بهمون خوش آمد گفتن ...
با راهنمایی افسر جون بعد از درآوردن پالتوهامون .. به سمت جایی رفتیم که خاله و خاطره نشسته بودن ... خشایار نبود ...
احتمال دادم با سهراب باشه ...
مهمون هاي زیادي داشتن ... از خاطره شنیده بودم که آقاي خاشعی سالی دو یا سه بار همچین مهمونی بزرگی می گیره و
همه ي آدمایی که می شناسه رو دعوت می کنه ... که بیشترشون هم اقوامشون بودن .....
با اینکه مهمونیشون مختلط بود ولی یه خوبی داشت ... اونم اینکه همه ي خانوم ها حجاب داشتن ... و همه یه جورایی مثل
هم لباس پوشیده بودن ... پوشیده و سنگین ....
خونه شون دوتا سالن داشت که با یه راهروي کوچیک به هم متصل می شد .... و هر دو سالن پر از مهمان بود ....
تو اون راهرو یه میز بزرگ بود پر از انواع میوه ... و شیرینی که به زیبایی تزیین شده بود .... و البته چندتا خانوم بودن که از
همه پذیرایی می کردن .. با انواع نوشیدنی گرم ....
خاطره برامون تعریف کرد که دیزاین اونجا رو به خاطر مهمونی تغییر دادن ... ولی همون دیزاین هم به قدري شیک و چشم
نواز بود که من تا چند دقیقه خیره بودم ..
از جایی که ما نشسته بودیم نمی شد اون یکی سالن رو دید ... و فقط یه قسمت کوچیکی از اون سالن و راهروي میانشون می
تونستم ببینم ...
نیم ساعتی بود که از ورودمون می گذشت ... که آقاي خاشعی اومد سمتمون ....
خاشعی – بیا دخترم که می خوام با یه نفر آشنات کنم ...
بلند شدم و ایستادم ... و با تعجب نگاهش کردم ...
لبخندي زد ...
خاشعی – چیه ؟ .. چرا اینجوري نگاه می کنی ؟ .. نترس .. مگه نمی خواي وکیل جدیدت رو ببینی ؟ ... دادگاهتون دو هفته
ي دیگه ست ... باید با آقاي مقدم آشنا بشی دیگه ..
سري تکون دادم ... و در جواب لبخندش ... من هم لبخندي زدم ....
@romangram_com