#شکیبا_پارت_54

بهار – بچه هات شدن سه تا ... خدا بهت رحم کنه ... همینجور ادامه پیدا کنه می تونی یه مهد کودك راه بندازي ...
و من چقدر خوشحال بودم از این حرفش ... چون نشون می داد دارم نقش مادري رو درست ایفا می کنم ...
نمی دونم تأثیر این حرف بهار بود یا چیز دیگه اي که مبینا هم برام شد مثل علی و رادین ... و برام شد دختري که فقط می
تونستم یه روز تو هفته وو براي مدت محدود ببینمش ....
انگار مبینا هم همین حس رو به من داشت ... چون وقتی میومد تو آغوشم ... سر می ذاشت رو سینه م و می گفت ..
مبینا – خاله بوي مامانم رو میدي .... کاش مامانم می شدي ...
و من حس می کردم دلتنگیش براي مادرش رو ... منم خیلی وقت ها دلتنگ مادرم بودم ....
می فهمیدم تنهاییش رو ... چون من هم همیشه تنها بودم ....
و سعی کردم حداقل همون چند دقیقه ي روزهاي جمعه براش مادر باشم .. تا دلتنگیش کمتر بشه ... و می دیدم که روحیه ش
هفته به هفته بهتر می شد ....
ولی این وسط یه چیزي بود که اذیتم می کرد ... آزارم می داد اخم هاي پدرش ... وقتی که مبینا با شور وشوق خودش رو تو
آغوشم رها می کرد ...
و لبخندهاي عمه هاش که گاهی همراه اونا می اومد بهشت زهرا اون حس بد رو از وجودم می برد ....
قرار بود یه مهمونی بزرگ خونه ي افسر جون و اقاي خاشعی برگزار بشه ... افسر جون زنگ زد و دعوتمون کرد ... بعد از اینکه
باهاش خداحافظی کردم ..... ناخودآگاه رفتم سمت کمد لباسام ... نگاهی به لباسام انداختم ... چند تا رو که رنگشون مشکی بود
رو بیرون آوردم و امتحان کردم ... همه شون برام گشاد شده بود ... لاغر شده بودم ... خیلی هم لاغر شده بودم ... و این
لاغري بیشتر به خاطر مریضی رادین بود ...
یک هفته ي قبل رادین مریض شده بود .... تب بالایی که داشت باعث شد تا ببرمش دکتر ... بچه انقدر بی حال بود که حتی
نمی تونست راه بره ... با تشخیص دکتر تو بیمارستان کودکان بسترري شد ...
بی تابی می کرد زیر سرمی که بهش وصل بود ... بارها بهش آنتی بیوتیک تزریق شد ... سه روز بستري بود و من تموم مدت
بالا سرش بودم ... حتی شب هم خواب نداشتم ...
کنار تختش می ایستادم و سرش رو نوازش می کردم ... آروم آروم اشک می ریختم وقتی چهره ي زردش رو می دیدم ... به
خاطر تب بالا غذا هم نمی خوورد ... چند کیلویی لاغر شده بود ... و من هم نمی تونستم چیزي بخورم ... تو یه هفته پنج کیلو
کم کرده بودم ... گرچه قبلش هم درست بعد از زلزله چند کیلویی لاغر شده بودم ... خاله می گفت به خاطر غمی بود که
داشتم ....
هیچ لباسی اندازه م نبود ... باید می رفتیم خرید .... هم من لباس نداشتم ... هم بهار ... و هم علی و رادین ...
هر جا می رفتیم براي خرید لباس ... یا لباس ها مناسب نبود و خیلی باز بود ... یا قیمتش بالا بود ...

@romangram_com