#شکیبا_پارت_53

رفت و آمدي که به خونه ي خاله داشتیم ... باعث شد تا با خونواده ي آقاي خاشعی .. پسر عموي پوهر خاله زهره .. بیشتر
آشنا بشیم ... گرچه که من از قبل می شناختمشون .. ولی این رفت و امد باعث شد تا یه جورایی صمیمیت بیشتري باهاشون
پیدا کنم ..
به خصوص که افسر جون ... همسر آقاي خاشعی خیلی سعی می کرد هوامونو داشته باشه .. تقریباً مثل خاله ما رو یکی از
اعضاي خونواده ش قبول کرده بود ... و همینطور دخترش سحر که سال آخر دبیرستان بود ... و پسرش سهراب که یه سالی از
خشایار بزرگتر بود ....
خشایار و سهراب تموم حواسشون به من بود ... و بارها بهم گفته بودن هر وقت نیاز به کمک داشتم بهشون خبر بدم .... و من
چقدر خوشحال بوم از این حمایت برادرانه که بعد از شاهد عقده شده بود تو دلم ...
من تموم نکات بچه داري رو از خاله و افسر جون یاد می گرفتم ... و پا به پاي رادین بزرگ می شدم ... روز به روز از شکیباي
قبلی فاصله می گرفتم و به ناچار .. به خاطر موقعیت جدیدم .. به فراموشی می سپردم زندگی راحت و بی دردسر قبلیم رو ....
دختري بودم که مادر شده بود و داشت تموم آرزو هاي خودش رو مثل تموم مادرا کنار می ذاشت ...
بعضی روزها به قدري از بی همزبونی خسته می شدم که دلم می خواست فرار کنم از هر چی که زندگی به اسم قسمت به
خوردم داده بود ....
دلم کمی شادي می خواست ... دلم ارامش می خواست ... دلم کسی رو می خواست که بتونم بهش تکیه کنم و نگران نباشم
از فردا روزي که قراره بیاد و ممکنه یه عالم حوادث ناگوار با خودش بیاره ....
دلم تهی بود .... و دل تهی من .. بی قرار بود ... و بی تاب .......
دلم جوونی کردن می خواست .. چیزي که با وجود علی و رادین دیگه امکان نداشت ... نه اینکه اونا مزاحمم بودن .. نه ...
رادین و علی به مادري احتیاج داشتن که عاقل باشه ... درایت داشته باشه ... و با یه مدیرت درست اونا رو راهنمایی کنه به
سمت راه درست زندگی کردن ... و به همین خاطر من اجازه نداشتم هر جور که دلم می خواد زندگی کنم .....
خیلی زود جمعه ها صبح .. تو بهشت زهرا .. مبینا هم به جمعمون اضافه شد ... بعضی وقتا با عمه ش میومد .... و بعضی وقتا
با پدرش ... هر زمان که با پدرش میومد مدت بیشتري رو کنار ما می گذروند ... به دیدنمون عادت کرده بود ...
خود من هم یه جورایی بهش عادت کرده بودم ... گاهی حس می کردم خدا این دختر رو سر راهم گذاشته تا در کنار علی و
رادین .. به اون هم محبت کنم ... یه محبت خالصانه و مادرانه ...
براي همین هر وقت که می دیدمش .. بغلش می کردم و چند دقیقه اي تو اغوشم نگهش می داشتم ... می ب*و*سیمش و
نوازشش می کردم ... به حرفاش که بیشتر درباره ي مدرسه ش بود گوش می دادم و هر جا لازم بود .. راهنماییش می کردم و
سعی می کردم با محبت بهش بگم چه کاري درسته و چه کاري غلط ...
بهار همیشه با لبخند نگاهمون می کرد ... و بار ها بهم گفت ..

@romangram_com