#شکیبا_پارت_44
مدرسه ... کاراي انحصار وراثت ... و گرفتن حق بیمه ي بابا و عمو .... و بدتر از همه خوردو خوراکمون و لباس و .....
باید فکر همه جا رو می کردم .... از اول مهر هم با رفتن علی به مدرسه ... باید به لیست کارام بردن و اوردن علی ... و نظارت
رو درسا و تکالیفش رو هم اضافه می کردم .... و البته امتحاناتش .....
نمی خواستم بهار با فکر کردن به مشکلات .. خودش رو اذیت کنه ... براي همین نگرانی و سردرگمیم رو پنهون کردم و اکتفا
کردم به گفتن ...
من – فردا می رم دفتر آقاي خاشعی ببینم چیکار می شه کرد .
تو دفتر اقاي خاشعی نشسته بودم و منتظر تا تلفنش تموم شه .... خیلی اصرار داشت که تا قبل از چهلم با هم حرف بزنیم ..
ولی من راضی نبودم .... حال خوبی نداشتم .... یا بهتره بگم اصلاً حواسم نبود که باید یه سري از کارها زودتر انجام بشه ...
مثل حق حضانت .....
به خاطر اینکه خیلی کارها رو بلد نبودم ... و بیشتر به خاطر مسئولیتی که تازه رو شونه م افتاده بود .. و از طرفی چون رادین
بیشتر به من وابسته شده بود و بدون من تو خونه نمی موند ... نمی تونستم دنبال کارها باشم ... براي همین کلاً همه ي کارها
رو سپرده بودم دست آقاي خاشعی ... به عنوان وکیلم ....
و امیدوار بودم با درایتش بتونه کارها رو زودتر به نتیجه برسونه ....
صحبتش که تموم شد گوشی رو گذاشت سر جاش .... و بعد از مکث چند ثانیه اي رو کرد به من ...
خاشعی – خوب دخترم ... از کجا شروع کنیم ؟ ...
سري تکون دادم و به رسم ادب لبخندي رو لبم نشوندم و گفتم ...
من – اجازه بدین من بپرسم ....
سري به عنوان تأیید تکون داد ....
دست هام رو گذاشتم رو میزي که جلوم بود ........
من – مسئله ي حقوق پدرم و عموم ... و حق بیمه شون به کجا کشید ؟ ...
تکیه داد به پشتی صندلیش ....
خاشعی – حق بیمه که تا چند روز آینده به حسابتون ریخته می شه ..... از آخر این ماه یا شاید اوایل ماه آینده هم حقوق به
حسابتون ریخته می شه .....
خوشحال شدم .... هم به خاطر اینکه با حق بیمه قرضم رو به آقاي خاشعی پرداخت می کردم .... هم اینکه با درست شدن
حقوقمون کمی ... فقط کمی از نگرانی هامون بابت خرج خونه و مدرسه ي علی و دانشگاه بهار برطرف می شد .....
لبخندم جون گرفت ... از تصور اینکه بهار شاید بتونه بدون نگرانی به درسش ادامه بده ..... و یه لحظه خداروشکر کردم که
درسم تموم شده بود .........
@romangram_com