#شکیبا_پارت_43

حالی که من دستام رو از هم باز کرده بودم تا به بهانه ي آغوشم راه بره ... خنده اي کرد که چهارتا دندون فک بالاش روي
چهارتا دندون فک پایینش قرار گرفت و با ذوق صدام کرد .... ماما ................
از لحنش ... از کلمه اي که گفت ... من بغض کردم و بهار گریه .... من دلم زیر و رو شد و دل بهار بی تاب ........ من با بغض
خندیدم و بهار با اشک ......
با دستی که روي شونه م قرار گرفت برگشتم .... بهار بود ... نگاش کردم ...
بهار – می شه حرف بزنیم ....
سري تکون دادم و دنبالش راه افتادم سمت مبلاي تو هال ....
دیگه نه بهار .. بهار گذشته بود و نه من همون شکیباي قبلی .... هر دو ساکت شده بودیم .. یه جورایی اون حس و حال
گذشته رو نداشتیم ... براي هر کاري با هم اتفاق نظر می کردیم ... مثل فروش خونه ي ما ... که قرار شد خونه رو بفروشیم و
با خاله اینا بریم تو یه آپارتمان خونه بخریم تا خاله نزدیکمون باشه ....
بیش از اندازه به خاله و راهنماییاش احتیاج داشتیم .... می دونستم خاله فقط به خاطر ما راضی شده تا خونه ي یادگار شوهرش
رو بفروشه و بخواد با ما تو یه آپارتمان خونه بخره ...
چقدر بزرگوار بود ... هم خودش و هم بچه هاش .... سعی می کردن تنهامون نذارن ... تو هیچ کاري ... گرچه که ما از همون
روازاي اول به خواست خودمون شب ها تو خونه ي ما تنها خوابیدیم ... به قول بهار بالاخره که چی ... باید روي پاي خودمون
می ایستادیم ...
نشستم روي مبل ... رو به روي بهار ... و منتظر نگاش کردم تا دهن باز کنه ... آهی کشید ...
بهار – سه هفته دیگه انتخاب واحد منه ...
سرش رو انداخت پایین ...
بهار – می دونم پول نداریم ... اگه صلاح می دونی برم انصراف بدم ... اینجوري دیگه نیاز نیست هر ترم نگران پول دانشگاه
من باشیم ....
آهی کشیدم ....
من – نه ... باید درست رو بخونی ... براي پولش هم یه فکري می کنیم ....
سرش رو بلند کرد ...
بهار – فکر مدرسه ي علی هستی ؟ ... اونم باید یه ماه دیگه بره مدرسه .... امروز از من می پرسید باید بره مدرسه یا نه .... اگه
من بخوام درس بخونم خیلی کم میاریم .... تازه براي ثبت نام علی یکی از والدینش باید باشه ... تو که هنوز حق حضانت رو
نگرفتی ...
سري تکون دادم ... خدایا فکر اینجاش رو نکرده بودم .... چقدر کارا تو هم و پیچ در پیچ شده بود .... حق حضانت ... ثبت نام

@romangram_com