#شکیبا_پارت_28

جز تل خاك نیست ....
خیلی زود بدن بی جون فاطمه بیرون اومد .... و سري که تا نیمه از بدنش جدا شده بود ...
جیغ زدم .... از ترس عقب عقب رفتم .... نمی تونستن نگاش کنم ... اون فاطمه ي عزیز من بود ... که حالا ....
نه ....
جیغ می زدم و گریه می کردم .... سعید سریع اومد سمتم ....
سعید – بسته شکیبا ... بسته .....
ولی من نمی تونستم جلوي خودم رو بگیرم ..... وقتی دید ساکت نمی شم سرم داد کشید ...
سعید – بسته .... تمومش کن ....
با فریادش آروم گرفتم .... انگار از شوك خارج شدم .... گریه می کردم ولی بی صدا ...
زل زده بودم به چشماي سعید و گریه می کردم ...
اونم آروم شد و با مهربونی گفت ...
سعید – آروم باش .... اگه می خواي به بقیه کمک کنی باید تحمل کنی ... ممکنه بدتر از این رو هم ببینی ... باید تحمل کنی
....
بعد سرش رو انداخت پایین ...
سعید – بابام رو وقتی از زیر آوار بیرون کشیدم سر نداشت .... می دونم سخته ... ولی تحمل کن ... شاید اون زیر کسی زنده
باشه .... اگه دیر بشه ممکنه ....
و سکوت کرد ...
باید بقیه رو بیرون می کشیدیم .... باید تحمل می کردم ..... باید ...
سري تکون دادم و با سعید رفتم سمت آوار ها ....
برام محشري به پا بود ..... چیز هایی رو می دیدم که شاید فکر کردن بهشون تو شرایط عادي هم حال آدم رو بد می کرد چه
برسه به دیدنش تو اون زمان ....
بدن تیکه تیکه شده ي شادي ........ مریم که بین شکاف زمین گیر کرده بود .... انگار زمین دهن باز کرده بود تا مریم رو ببلعه
و بعد دوباره برگرده به جاي اصلیش .... صورت قشنگش در اثر فشار ...........
فقط گریه می کردم و ضجه می زدم .... تموم توانم رو جمع کرده بودم تو سر انگشتام تا آوار رو بردارم از روي عزیز ترین
کسانم .....
با صداي مردي برگشتیم به سمتش ....
مرد – این ... این زنده ست ....

@romangram_com