#شکیبا_پارت_27
سعید – چی شده ؟ ..
با انگشت اون قسمت رو نشون دادم ...
من – پاسیو ... دیشب با بچه ها همین جا خوابیده بودیم ....
سعید صورتش رو چرخوند سمت خیابونی که حالا دو طرفش به جاي خونه پر بود از آوارهایی که رو سر مردم خراب شده بود
.... خیابونی که به هر چیزي شبیه بود الا خیابون ....
برگشتم ببینم داره کجا رو نگاه می کنه ... که چشمم خورد به زنی که کنار آوارهاي خونه ي رو به رویی نشسته بود و سر
دختر بچه اي که شاید حدود دو سال رو داشت روي پاهاش بود .... صورت خونی دختر بچه رو ناز می کرد و بلند شیون می
کرد ...
زن – رها جان ... مادر کجا رفتی ؟ .. حالا من بدون تو چیکار کنم ؟ .... نگفتی دلم خون می شه از ندیدنت ... نگفتی حالا از
این به بعد باید به کی شیر بدم .... پاشو مادر ... بلند شو ببین که مادر بی تاب نگاهته ... بلند شو ببین می خوام برات بستنی
بخرم ... دیگه دعوات نمی کنم مادر ... بلند شو برو به هر چی می خواي دست بزن .... بلند شو جیغ بکش و بازي کن ... هر
کاري بکنی دیگه دعوات نمی کنم ... فقط بلند شو ..... بلند شو مادر ... من بدون تو چه جوري زندگی کنم ..... اي خدا بچه م
... اي خدا بعد چند سال بهمون بچه دادي ... حالا ینجوري ازم گرفتیش ؟ ...
از دیدن ناله و زاریش اشکم در اومد ....
در جستجوي دختر خود مادري غمین
با صد تلاش پنجه فرو می برد به خاك
او بود و دختري که به جز او آرزو نداشت
اما چه سود ؟ دختر او .. آرزوي او
خفته است در درون یکی تیره گون مغاك .....
دلم به درد اومد از ضجه ي صداش .... از غم لونه کرده تو حرفاش ..... برگشتم و نگاهی به آوارهاي خونه ي عمه کردم ...
منم عزیزام اون زیر بودن .... هر لحظه براشون حیاتی بود ....
سعید به تعدادي مرد که تو خیابون بودن گفت ...
سعید – بیاین کمک ... اینجا چند تا خونواده زیر آوارن ....
چزي نگذشت که کلی آدم اومدن کمکمون .... شاي بیست نفر بودن ... هر دو سه نفر شروع کردن یه گوشه رو آواربرداري .....
آن کومه ها که پرتو عشق و امید داشت
غیر از مغاك نیست ...
آن کلبه ها که خانه ي دل هاي پاك بود
@romangram_com