#شکیبا_پارت_24
چشمام رو بستم ..... شاید قسمتم نبود به زنده بودن .... شاید قرار بود زنده به گور بشم ....
یه لحظه ..... صداي پا .............
درست شنیدم ؟ ..... صداي پا ؟ ....
یکی داشت نزدیک می شد ......
- کسی صدا کرد ؟ .... کسی زنده است ؟ .....
صداي یه دختر بود .... کمی آشنا .... ولی نمی تونستم تشخیص بدم کیه ....
باید می گفتم زنده هستم .....
من – ك .... کمک .....
صداي فریادش بلند شد .....
دختر – بیاین .... بیاین .... اینجا یکی زنده ست .......
صداي پاي چند نفر ..... داشتن نزدیک می شدن ... صداها بیشتر شبیه دویدن بود ....
- کی ؟ ... کی زنده ست ؟ .... بپرس کیه ؟ ...
دختر – کی هستی ؟ ... فاطمه اي .....
فقط تونستم بگم ..
من – نه .....
هر کی بود فاطمه رو می شناخت .... این سوالش نشون می داد هنوز از فاطمه هم خبر ندارن ....
صداي یه پسر بلند شد .... نزدیک و چقدر برام آشنا بود .....
پسر – کیه ستاره ؟ ... پرسیدي ؟ ...
ستاره – آره ... فاطمه نیست ....
پسر – حتماً یکی از مهموناشونه ....
بعد انگار با افراد دیگه اي حرف می زد گفت ...
پسر – کمک کنین .... بیاریمش بیرون ...
کسی آستینم رو کشید ....
پسر – شکیبا ... شکیبا تویی ......
هنوز داخل همون دخمه ي کوچیکم بودم .... فقط دستم کمی آزاد شده بود ..... کی بود که تونسته بود من رو بشناسه ... اونم
از روي دستم .....
من – آره .....
@romangram_com