#شکیبا_پارت_25
پسر – الان میاریمت بیرون .... صبر کن .... اصلاً تکون نخور ....
من – دست و پام گیر کرده ... نمی تونم تکون بخورم ....
پسر – صبر کن .....
روم نشد بپرسم کی هستی .... صداش آشنا بود ولی نه اونقدر که بتونم سریع تشخیص بدم کیه .....
اینبار با سرعت آوار ها برداشته می شد ...
با برداشته شدن چندتا از سیمان هایی که بالاي سرم بود نور به چشمام خورد .... روز بود ... از هوایی که هنوز گرم نشده بود
معلوم بود باید صبح باشه ... و نور بی رمق خورشید نشون می داد صبح زوده ...
نگاهم رو بالا کشیدم تا بتونم ببینم ناجیم کیه ....
که چشمم خورد به دو تا نگاه نگران و پر از اشک ........
سعید ..... پسر همسایه ي عمه اینا ....
همون پسري که یک سال پیش بهم گفته بود دوسم داره ... که وقتی می اومدیم خونه ي عمه همه ي امیدش دیدن من بود
.....
همون کسی که ازم اجازه خواست تا بیاد خوااستگاریم و من قبول نکردم ...
من قبول نکردم عشقش رو ... چون دلم رو به مهرشاد داده بودم .....
و حالا همون پسر شده بود ناجی من .... از نگاه نگرانش می شد فهمید که هنوز نتونسته قبول کنه که من رد کردم دوست
داشتنش رو ..........
با کمک سعید و خواهرش ستاره ... و چندتا زن و مرد دیگه از زیر آوار بیرون کشیده شدم .....
وقتی بیرون اومدم و چشمم خورد به خونه ي عمه که دیگه چیزي ازش باقی نمونده بود به عمق فاجعه پی بردم ...
لبخند ها فسرد
پیوند ها گسست
آواي لاي لاي زنان در گلو شکست
گلبرگ آرزوي جوانان به خاك ریخت
جغد فراق بر سر ویرانه ها نشست
از خشم زلزله ....
گلبانگ نغمه در رگ ناي شبان فسرد
هر کلبه گور شد
عشق و امید مرد.
@romangram_com