#شکیبا_پارت_19

دلم می خواست براش زن کاملی باشم ... مرغ خیالم رو حتی تا خرید جهیزیه هم پرواز دادم ....
اینکه براي خونمون چی بخرم ... چطوري خونمون رو دیزاین کنم ...
آخ که چقدر دوست داشتم زودتر بریم سر خونه زندگیمون .. و اونوقت تموم روز و شب .. من باشم و مهرشاد .....
باید براي زندگیم هر کاري می تونستم می کردم .... می خواستم مثل مامانم باشم .... همه کاري براي شوهرم بکنم .... می
خواستم مهرشاد بهم افتخار کنه ....
و بچه هامون ....... آخ که چه بابایی می شد مهرشاد .... یه باباي مهربون و پر از عاطفه ....
دو تا بچه ... یه دختر و یه پسر .... شاید هم سه تا .... اصلاً هر چندتا که مهرشاد می خواست .... مطمئن بودم هیچوقت راضی
نمی شدم رو حرفش حرف بزنم ....
دلم نمی خواست روزي از دستم ناراحت بشه ... می خواستم زندگیمون همیشه پر از صلح و صفا باشه ....
با همین فکرا خوابم برد ..... یه خواب شیرین .... خواب عروسی .... عروسی من و مهرشاد ..... مهرشاد تو کت و شلوار سفید
دامادي ....
برازنده و شیک .... با لبخند قشنگی که به لب داشت ....
نیمه هاي شب از تشنگی بیدار شدم .... بلند شدم برم از یخچال آب بخورم .... به قدري تشنه بودم که دلم می خواست یه
گالن آب بخورم ....
با تعجب به بچه ها نگاه کردم .... بهار نبود بینشون .... مریم و شادي و فاطمه کنار هم خوابیده بودن ... درست زیر شیشه ي
پاسیو .... ولی از بهار خبري نبود ... چشم چرخوندم ....
از دیدنش خنده م گرفت .... کمی اون طرف تر خوابیده بود .... کنار در آشپزخونه ... احتمالاً چون زیاد تو خواب لگد می زد بچه
ها پرتش کرده بودن اونجا .... این دختر بزرگ شد اما این عادتش ترك نشد ....
دو سه قدم رفتم به طرف آشپزخونه که از صداي چیزي سر جام ایستادم ....
یه صدایی مهیب .... یه چیزي مثل غرش .... شایدم مثل صداي خالی کردن تیرآهن .... یا صدایی شبیه به خراب کردن دیوار
.........
لحظه به لحظه بلندتر می شد و نزدیک تر ....
احساس می کردم چیزي از پشت خونه بهمون نزدیک می شه .... صداي وحشتناکی بود ..... برگشتم و نگاهی به پشت سرم
انداختم ...
صدا نزدیک تر می شد .... و من وحشت زده منتظر بودم ببینم چیه .... دهنم از وحشت باز مونده بود .... از ترس نمی تونستم
کسی رو صدا کنم ...
منتظر بودم .... فکر می کردم الان در خونه باز می شه و من با یه چیزي مثل سونامی رو به رو می شم ...

@romangram_com