#شکیبا_پارت_18

رفتم کنار عمه ... مامان مدام با چشم و ابرو می گفت که یه ذره خجالت بکشم ... ولی من گوشم بدهکار نبود .... مگه دختر
عهد دقیانوس بودم که اینجوري خجالت بکشم ....
موقع خواب شاهد و مهرشاد و مهدي و شایان می خواستن پیش هم باشن و حرف بزنن .... براي همین همه شون تو سالن
پذیرایی رختخوابشون رو پهن کردن ...
ما دخترا هم به تبعیت از پسرا گفتیم که می خوایم کنار هم بخوابیم .... براي همین تصمیم گرفتیم پشت پاسیوي خونه ي عمه
که دید کمی داشت بخوابیم ....
فاطمه هم براي اینکه پیش ما باشه به جاي اینکه شب رو تو اتاقش خودش بخوابه اومد و کنار ما خوابید ..... بر عکس علی که
ترجیح داد تو اتاق خودش باشه ....
بچه ها حرف می زدن ... ولی من حواسم به اونا نبود .... همه ي حواسم به گوشیم بود که ثانیه به ثانیه تو دستم می لرزید ....
و پیام هاي عاشقانه ي مهرشاد ........
" جدا موندن از کسی که دوستش داري فرقی بامردن نداره .. پس عمري که بی تو میگذرد مرگی است به نام زندگی "
"میدونی محبت یعنی چی ؟ م = من ح= حالا ب= به یاد ت = توام"
"کلافه کرده اي مرا . . .
چرا همیشه لبخندهایت از نوشته هاي من زیباتر است؟"
"زندگی بهانه است
من هوا را به امید
همنفسی
با تو
تنفس می کنم"
از هر پیامی لبم به خنده باز می شد ...
من داشتم ثانیه شماري می کردم براي محرمیتمون ... براي یکی شدنمون .... براي بدون نگرانی با هم بودن ... براي ساختن
خونه اي که تو خیالم کاخ آرزوهام بود ...
براي قدم زدن با هم بدون دغدغه .... براي شنیدن صداي تپش قلبی که به عشق من می زد .... و مهرشاد هم شاید تو همین
فکرا بود ....
خیالم رو پرواز دادم به بعد از محرمیتمون .... براي ثانیه ثانیه ش برنامه داشتم ...
اینکه یه ماه دیگه براي تولد مهرشاد چیکار کنم .... اینکه براي نامزدي مریم .. دختر عمه م با مهرشاد بریم خرید ....
اینکه براي عروسی شاهد چه کادویی بدیم .... اینکه به خاطر مهرشاد برم آشپزي یاد بگیرم .... و خیلی چیزاي دیگه ....

@romangram_com