#شکیبا_پارت_12

من – ممنون ... بفرمایید .... می رسم خدمتتون ....
عمه نشست و من سریع رفتم سمت دستشویی ...... دست و صورت رو که شستم .. رفتم اتاقم و لباسم رو عوض کردم .... و
دوباره برگشتم کنار عمه ....
مامان و عمه در حال صحبت بودن .... در مورد اینکه چه زمانی قراره کل خونواده بریم خونه ي عمه شهنازم .... همون ییلاق
دلپذیر ...
کنار مامان نشستم و مامان یه لیوان شربت گذاشت جلوم ...... آروم آروم شربت می خوردم و به حرفاشون گوش می کردم ......
عمه – خوب با این حساب براي نیمه ي تیر همه اونجاییم ...
مامان سري تکون داد .......
مامان – بله .... شکیبا هم می تونه تا اون زمان مرخصی بگیره .. یا برنامه ش رو با یکی از دوستاش عوض کنه ... اینجوري
دیگه از نظر کاري مشکلی نداره ......
عمه رو کرد به من ......
عمه – حالا از کارت راضی هستی ؟ ...
لبخندي زدم ...
من – بله ... خوبه ..... با اینکه روزاش ثابت نیست ... ولی خوب .... خوبه ...
عمه سري تکون داد و رو کرد به مامان .........
عمه – یه ساعت پیش با داداشم حرف زدم بعد اومدم اینجا که با شما هم حرف بزنم ....
ابرویی بالا انداخت ..
عمه – بالاخره مهرشاد به حرف اومد و گفت که شکیبا رو می خواد .....
با این حرف عمه شربتی که داشتم می خوردم پرید تو گلوم .... و به سرفه افتادم .... مامان چندباري زد پشتم ...... همچین عمه
یه دفعه اي این حرف رو گفت که نتونستم شربت رو قورت بدم ..... خودش هم خیلی خونسرد نشسته بود و من رو تماشا می
کرد .... انگار داره فیلم سینمایی می بینه .... موشکافانه تموم حرکاتم رو زیر نظر داشت ....
بهتر که شدم عمه رو کرد به من و ادامه داد .....
عمه – بهش گفتم که شکیبا آشپزي بلد نیست .... خونه داري بلد نیست .... ولی مثل اینکه این پسر بدجور دلش گیره .....
گفت با این چیزا کنار میاد .......تازه باید به هنراي قبلیت این رو هم اضافه کنم که بلد نیستی خویشتن داري کنی و با یه حرف
سریع هول می شی ....
بعد زل زد تو چشمام ....
عمه – تو هم مثل اینکه راضی هستی ... وگرنه اینجوري هول نمی شدي ..

@romangram_com