#شکیبا_پارت_11
ابروهایی که بابا فقط اجازه داده بود کمی زیرش رو به حالت دخترونه بدارم .... چشم و ابرویی که به نظر خودم معمولی بود ...
گرچه که شاهد می گفت اگه قرار باشه از تو تعریف کنیم
باید از چشمات و فرم لبات و خنده هاي قشنگت بگیم ....
و بینیم که نه بزرگ بود و نه کوچیک .... ولی من چقدر دوست داشتم عملش کنم تا از شرش راحت بشم و بشه یه بینی سر
بالا و قشنگ .. که باعث بشه چهره م تو دل برو بشه .....
حتماً عمه داشت اونجوري نگام می کرد تا ببینه رو چی من می شه حساب کرد ....
همونجور غرق فکر بودم که شاهد از رو تخت بلند شد ..... و قبل از اینکه بره برگشت طرفم و گفت ...
شاهد – راستی مهرشاد می خواست بیرون ببینتت ... هر روز وقت داري بگو تا بهش بگم ...
از حرفش لبخندي رو لبام نشست .... منم دلم هواي مهرشاد رو کرده بود ......
***
بازم داشتم زیر نور خورشید ذوب می شدم .... خوبه فقط بیست دقیقه از شرکت تا خونه فاصله بود که بیشترش رو با تاکسی
طی می کردم .... ولی باز هم احساس می کردم مغزم داره از گرما می پزه ..... حس می کردم موهاي سرم از شدت گرما داره
از ریشه کنده می شه و مثل گلا پژمرده می شه .....
به خونه که رسیدم مثل همیشه منتظر شدم تا مامان در رو برام باز کنه .... مامان که در رو باز کرد همون اول با ابرو به داخل
خونه اشاره کرد ....
اخمی کردم .... یعنی چی ؟ .... مامان که فهمید هنوز متوجه نشدم لبهاش رو روي هم فشار داد .. و باز اشاره کرد به داخل
خونه ..... زیر لب زمزمه کرد ....... عمه ت .....
ابروهام به حالت تعجب رفت بالا .... عمه ؟ ... کدومشون ؟ .... اینجا ؟ ... ساعت که سه و نیم بود ..... الان که وقت مهمونی
نبود ....
با نگرانی رفتم داخل .... چشمم خورد به عمه شهره ....... سریع سلام کردم ....
من – سلام عمه جان .....
عمه بلند شد ایستاد ... رفتم جلو تر ....
من – خوش آمدین ....
عمه – سلام عمه .... خسته نباشی ....
تو دلم از دلشوره انگار رخت می شستن .... اومدنش بی دلیل نبود .... می شد فهمید یه حال و احوال کردن ساده هم نیست ....
تموم چیزهایی که مامان از رفتار خانومانه بهم یاد داده بود رو یه جا .. تو وجودم جمع کردم و با اینکه نگران بودم ... لبخندي
زدم ...
@romangram_com