#شکیبا_پارت_107

من – از اونجایی که کسی که دارین راجع بهش حرف می زنین قبلاً بهم هشدار داد که امشب این حرفا زده می شه ...
شگفت زده نگاهم کرد ...
اقا نادر – فکر نمی کردم سریع تر از ما عمل کنه ! ... خوب این چیزا مهم نیست .... نظر تو مهمه ... اگر نظرت مثبت باشه ..
مقدم هم راضی می شه .. سخته ولی شدنیه ...
نمی دونست راضی کردن امید مثل کوبیدن آب در هاونه ... نشدنی و غیر ممکن ....
آروم جواب دادم ...
من – اینکه نظر من چیه مهم نیست ... مهم اینه که ایشون کلاً با این موضوع مخالفه ... و حاضر نیست این مسئله رو قبول
کنه ... و نظر ایشون براي من محترمه ...
سري تکون داد ..
اقا نادر – این حرفت یعنی اینکه نمی خواي این بحث ادامه پیدا کنه ؟ ..
با قاطعیت گفتم ...
من – یعنی می خوام این بحث همینجا تموم بشه ... و دیگه هیچوقت مطرح نشه ...
نفسش رو فوت کرد بیرون ..
اقا نادر – نمی دونم بهت چی گفته .. ولی اگه تو هم نظرت مثل امیده .. من دیگه حرفی ندارم ...
سري به علامت مثبت تکون دادم ...
چه فرقی می کرد نظر من چی باشه .. چه اهمیتی داشت دل من بی تاب یک نگاه محبت امیز از طرف امید بود ... چه نیازي
بود همه بفهمن این امیده که من رو نمی خواد ... چه دلیلی داشت بگم حتی حاضر نیست عشق من رو بپذیره ... مهم آرامش
دل امید بود .. آرامش زندگیش ...
افسر جون بلند همه رو به صرف شام دعوت کرد ... منتظر بهار ایستادم تا رادین رو ازش بگیرم .. علی هم خیلی زود خودش
رو به من رسوند تا با هم بریم سر میز ...
یه ظرف برداشتم و دادم دست علی .. و یه ظرف براي خودم و رادین برداشتم .... با کمک علی کمی غذا کشیدم ... هیچ میلی
به غذا نداشتم .. به اندازه ي سیر شدن غصه خورده بودم ...
علی رو به بهار سپردم و خودم هم با رادین به سمت دیگه ي ساختمون رفتیم ...
نمی خواستم تو تیررس نگاهی باشم ... یا امید نزدیکم باشه که نتونم نگاهم رو کنترل کنم ... خیلی آروم و بی سر و صدا از
جمع خندان و شاد جدا شدم ...
یه جاي دنج و خلوت و دور از میز شام ... دو تا صندلی رو به روي هم گذاشتم و رادین رو روي یکی از اونا نشوندم و خودم هم
رو به روش نشستم و مشغول غذا دادن به رادین شدم .... جایی رو انتخاب کرده بودم که هیچ کس متوجهمون نباشه ....

@romangram_com