#شکیبا_پارت_108

تموم حواسم رو دادم به رادین تا کمتر فکرم پر بکشه سمت امید و حرفاش ... حواسم به رادین بود و دور شده بودم از دنیاي
اطرافم ... به حدي که اومدن امید رو هم نفهمیدم ... فقط وقتی صدام کرد با تعجب سر بلند کردم و نگاهش کردم ...
باز هم همون صورت جدي ... و همون نگاه نافذ .... تو هر کدوم از دستاش یه بشقاي حاوي غذا بود ...
خیلی جدي یکی از بشقاب ها رو گرفت طرفم ... بی اختیار دستم رو جلو بردم و بشقاب رو ازش گرفتم ... وقتی مطمئن شد
بشقاب تو دست قرار گرفته رفت و جایی مابین سالنی من توش بودم و سالنی که میز شام قرار داشت ... نشست و مشغول
خوردن شد ... جایی که من درست تو تیررس نگاهش بودم ....
یکی دو ساعت بعد از شام بود که اکثر مهمونا عزم رفتن کردن ...
منم ترجیح می دادم زودتر برگردیم خونه .... غیر از توجهی که براي خوردن شام از امید دیدم ... دیگه تقریباً تموم مدت دور از
من قرار می گرفت ....
می شد گفت فرار رو بر قرار ترجیح می دادم ... بودنش و در عین حال .. دوریش برام عذاب آور بود ... بی توجهی هاش با
اعصابم بازي می کرد ... و البته نگاه هاي مهرزاد ....
رفتم کنار خاله و اهسته کنار گوشش گفتم ...
من – خاله ما هم بریم ؟ ...
خاله سري تکون داد ...
خاله – بریم خاله ... دیگه دیر وقته ..
از حرف خاله خوشحال شدم و با اشاره به بهار که داشت با خاطره و سحر حرف می زد ... بهش فهموندم که می خوایم بریم
....
بهار هم همراه خاطره اومدن سمتمون ....
رفتیم با افسر جون خداحافظی کنیم که وقتی دید آماده ي رفتن هستیم سریع .. قبل از اینکه حرفی بزنیم گفت ..
افسر جون – کجا ؟ ... بمونین ....
خاله لبخندي زد ...
خاله – نه دیگه دیر وقته ... بچه ها هم باید برن خونه ...
افسر جون – بمونین .. نادر باهاتون کار داره ... گفته حتماً بمونین که می خواد راجع به یه چیزي باهاتون حرف بزنه ...
به ناچار قبول کردیم ....
آخرین گروه مهمونا که خداحافظی کردن .. با اشاره ي دست افسر جون همگی راه افتادیم سمت سالن پذیراییشون ..
غیر از ما .. کل خونواده ي مقدم هم مونده بودن و البته خونواده ي زري جون ....
همگی تو سالن پذیرایی نشستیم ... رادین خوابش برده بود ... افسر جون بالش و پتویی بهم داد که من رادین رو روي یکی از

@romangram_com