#شکیبا_پارت_106

رادین رو با دقت .. از روي آتیش رد کرد ... رادین به قهقهه افتاده بود از خوشحالی ...
نگاهم افتاد به پدر و مادر امید .... داشتن با لبخند خاصی به امید و رادینی که تو بغلش بود نگاه می کردن ...
بهم گفته بود از کاراش برداشت اشتباه کردم .... پدر و مادرش چی ؟ ... اونا هم اشتباه می کردن ؟ ... شاید!
وقتی چند بار رادین رو از روي آتیش رد کرد ... بی اونکه نگاهی به من بندازه ... رادین رو سپرد دست بهار ....
چشم دوخته بودم به حرکاتش ... نزدیک من نیومد ... چی تو فکرش می گذشت رو نمی دونستم ...
من خیره بودم بهش .. و اون بی توجه به نگاه من ....
با صداي اقا نادر چشم ازش گرفتم ....
آقا نادر – به نظر من که مرد خوبیه ... نظر تو چیه ؟ ...
پس بالاخره وقتش رسیده بود ... همون چیزي که پیش بینی کرده بود ... اینکه قراره با من صحبتی بشه ... ولی فکر می کردم
این کار رو هما جون یا مهشید و گلشید انجام بدن ....
چقدر دلم می خواست در جواب آقا نادر بگم " صفت خوب براش کمه .. به نظر من بی نظیره " ... بگم " تکیه گاه محکمیه
براي منی که بی پشت و پناهم " ... بگم " نظر واقعیم رو می تونید از تپش هاي قلبم بفهمید " .. ولی سکوت کردم ...
من قول داده بودم ... به کسی که عاشقش بودم قول دادم قبول نکنم .... قول دادم آرامش زندگیش رو بر هم نزنم ...
نمی خواستم زیر قولم بزنم ... نمی خواستم فکر کنه شخصیت متزلزلی دارم ... یا فکر کنه نمی تونم رو حرفم بایستم ... که در
اون صورت عشقم و احساسم رو به زیر سوال می بردم
رو کردم به آقا نادر و با قاطعیت گفتم ..
من – نه ! ....
چقدر سخت بود بر خلاف میلم ... بر خلاف خواست قلبم حرف بزنم ... قلبم با هر ضربان کلمه ي دیگه اي رو تکرار می کرد
...
با تعجب نگاهم کرد و گفت ...
آقا نادر – چی نه ؟ ...
نفس عمیقی کشیدم تا شاید ضربان نا منظم قلبم که نشونه ي عکس العملش به حرفم بود رو منظم کنم ...
جواب دادم ..
من – همون چیزي که می خواین با این حرفا بهش برسین ....
موشکافانه نگاهم کرد ..
اقا نادر – از کجا می دونی چی می خوام بگم ؟ ...
لبخندي زدم ..

@romangram_com